لینک

 

آرشیو

 

دوستان


بهمن 1384


سرگشتگی پنج شنبه 27 بهمن 1384 ساعت 21:39

شمع روشن می کنم در دلم! نور می تابانم به اعماق تاریکی و سیاهی تا شاید چیزی از آن دستگیرم شود! نتیجه ندارد! تغییر نمی کند این قسمت از دلم! در یک لحظه نظرم راجع به یک نفر منفی می شود ولی سالها ممکن است طول بکشد تا دوباره کمی مثبت تر در موردش فکر کنم!

در مورد خیلی چیزها آنچنان تندروی می کنیم و خیلی چیزها رو نادیده می گیریم و در واقع بهش فکر نمی کنیم که موقع پرداختن به اون مسئله که میرسه، تازه می فهمیم که چه اشتباهی کرده ایم و خیلی راحت از اونا گذشته ایم تا به حال! حالا می خواهیم جمعش کنیم و نتیجه ی مطلوب بگیریم، می بینیم که نمیشه و همه چیزمون بهم میریزه و ... خیلی سخته، ولی شاید تجربه ی خوبی باشه ...

برای شناخت دیگران هیچ وقت دیر نیست، خدا رو شکر که خیلی از آدما زود خودشون رو نشون میدن، اما دردناکه وقتی می بینی  آدما چقدر با اون چیزی که فکر می کردی متفاوتن و تازه خیلی هم بیشعور و بی فرهنگن! خیلی سخته، ولی شاید تجربه ی خوبی باشه ...

این روزا از قبل هم نگران ترم! خیلی نگران تر! بد وضعیتی انتظار مملکتمون رو میکشه! خدا بهمون رحم کنه ...

|


درگیری دائمی یکشنبه 23 بهمن 1384 ساعت 22:44

همه ی اینایی که می بینم خوابه یا راستی راستی بیدارم؟ نمیخوام بیدار باشم! نمی دونم بیداری خوبه یا نه! دوست دارم خواب باشم همیشه! دوست دارم هرچی که می بینم بعدا نباشه! هیچی نمی خوام! نه! دوست دارم بیدار باشم! بین خواب و بیداری سردرگمم! بدجوری گیج شدم! امروز بعد از مدتها دوباره مغزم چند ساعتی به طور کامل standby بود! گیج گیجم! خدایا من کجام؟ چرا اصلا از حرفهایی که امروز شنیدم هیچی درک نمی کنم؟ امکان نداره به عقب برگردم! نمی خوام به عقب برگردم! میدونم که عقب گرد اشتباهه! هر چیزی که قبلا اتفاق افتاده درسته و باید اتفاق میفتاد! شایدم دوست دارم برگردم عقب! با دیدن صحنه های امروز! ا.خ!!! نه! لازم نیست عقب گرد! درگیری دائمی ...

باز دوباره این ... اما این بار از سه نوع دیگه یا شاید هم بیشتر ...

|


یا ... پنج شنبه 20 بهمن 1384 ساعت 1:40

سه شنبه توی روبوتیک، روی یکی از کامپیوترها، اشکان نوشته بود: ای همه هستی ز تو پیدا شده ... با دیدن این شعر، نمی دونم چرا یهو حس عجیبی بهم دست داد. یاد چند سال پیش افتادم. احساس جالب و خوبی بود. نمیدونم کی بود که اون آلبوم محمد اصفهانی رو گوش داده بودم که باعث شد اون احساس خوب بهم دست بده. از این احساسات زیاد بهم دست میده! با آهنگ، با نوشته، با دیدن یه خیابون، یه عکس ... سه شنبه تا آخر شب، همه اش اون آهنگ رو با خودم زمزمه می کردم!

فقط هم 5 ساعت از چهارشنبه رو درک کردم!

حالا هم این شعر وجودم رو پر کرده : تو ستاره ی غریبی ... یادآور روزهای خوبیه واسه ی من که همیشه ادامه خواهد داشت ...

شاید من مجموعه ای از تناقضات باشم، یعنی هستم ... گشتی در خودم میزنم و به مجموعه ی اضداد فکر می کنم ... شاید اینطور بهتر باشد که از هر دفتری، برگی بردارم و به راهم ادامه بدهم ... کمکم کن که همیشه بخندم، که همیشه بخندیم ...

|


چند ... دوشنبه 17 بهمن 1384 ساعت 2:13

چند سوال! شاید هم چند جواب! شاید هم چند نمی دانم چه!

بحثی پیش اومد دیشب و بامداد امروز، با یکی از دوستان، در مورد رو در بایستی داشتن و در محذوریت بودن در زمینه ی سوال کردن راجع به مسائل اساسی روابط! گفتم که امتحان کردن راه مناسبیه که شخصا خیلی ازش استفاده می کنم و اینکه خیلی از بخش های این امتحان، نمره ی دقیقی نداره و یه حد مقبول داره! حدی که قطعا از شخصی به شخص دیگه کاملا متفاوته و به نظر من هیچ شخصی نمیتونه برای حد مورد قبولش نمره تعیین بکنه! صحبت شد که جالبه که شخصی که امتحان میشه، احتمالا متوجه نمی شه که مورد امتحان قرار گرفته! در جواب گفتم که اتفاقا خیلی خوبه که طرف متوجه نشه، چون در این صورته که جوابهایی بیشتر مبتنی بر واقعیت به دست میاد و ممتحِن خیالش راحت میشه! حتی اگه ممتحَن متوجه امتحان بشه و ظاهرسازی کنه و ممتحِن قبول کنه، در آینده ای خیلی نزدیک مشخص میشه که جواب های بدست اومده، کاملا ظاهری بوده و باز هم ممتحِن به خواسته هاش میرسه! در مورد نوع و مثالی از امتحان هم گفتم که این امتحان اونقدرها هم پیچیده نیست! مثلا یک حرف ساده و حساب شده که تمام جوانبش در نظر گرفته شده و تمامی عکس العمل های حاصل که به ذهن ممتحِن میرسه بررسی شده، ابراز میشه و عکس العملی که از طرف ممتحَن نشون داده میشه، مورد بررسی قرار می گیره و نتیجه ی مورد نظر بدست میاد! شایدم خیلی پیچیده باشه و به نظر من ساده است ...

چشم سکوت ...

|


پاک و بی غبار جمعه 14 بهمن 1384 ساعت 21:13

کاش همیشه هوا پاک و بی غبار بود!

کاش همیشه همه چیز زلال بود!

کاش همیشه فقط سادگی بود!

کاش هر چیزی فقط یک رنگ داشت!

کاش همه چیز ساده بود!

کاش همیشه خنده بود!

اینهمه آرزوی محال ...

منو بگیر، از همهمه منو به خلوتت ببر ...

|


کلی کلاش داشت برای خودش! پنج شنبه 13 بهمن 1384 ساعت 1:28

یادش بخیر بچگیامون! چه حالی می کردیم شبهای محرم راه بیفتیم بریم اون هیئتی که دسته و علامتش از همه بزرگ تر بود! آخه کلی کلاس داشت برای خودش!

اون اوائل که خیلی کوچیکتر بودیم و زنجیر توی دستمون سنگینی می کرد، گلاب می دادن دستمون که بپاشیم روی سر عزادارها! غافل از اینکه کله های عزاداران محترم بوی گند می گیره! آخه گلاب دست گرفتن کلی کلاس داشت برای خودش!

مدرسه که رفتیم،  با بچه های مدرسه و محل و همه و همه کل کل می کردیم سر اون هیئتی که رفته بودیم توش! اولش کلی زنجیر می زدیم، بعدشم لخت می شدیم،  سینه می زدیم، اونقدر محکم که سینه مون زخم بشه! فرداش زخمهای سینه هامون رو به دوستامون نشون می دادیم، ببینیم کی بیشتر عزاداره! آخه بیشتر زخمی شدن سینه،  کلی کلاس داشت برای خودش!

می گفتن : چشمی که برای امام حسین گریه کنه، آتیش جهنمو نمی بینه! وقتی نوحه می خوندن، غرق رویای علی اکبر و علی اصغر و اینا می شدیم یا بهتر بگم، خودمونو غرق این رویاها می کردیم که بیشتر گریه کنیم و یه وقت آتیش جهنم رو نبینیم! اصلا گریه واسه ی امام حسین و خاندانش کلی کلاس داشت برای خودش!

از جلوی هر دسته و گروهی که رد می شدیم، نگاه می کردیم به کسایی که علامت رو حرکت می دادن! یه سری آدم قوی هیکل و گنده که علامت 17 تیغ رو مثل آب خوردن بلند می کردن! به روزی فکر می کردیم که ما هم هیکلمون همونطوری بشه و حداقل علامت 19 تیغ بکشیم! آخه علامت کشیدن کلی کلاس داشت برای خودش!

یادمه یه هیئتی دم خونه ی مامان بزرگم اینا بود، معروف به هیئت بسیجیا! یه سالی بود که تا روز تاسوعا حتی یه نفر هم غیر از خود متولی های هیئت نیومد توی هیئت! فقط موقع پخش غذا که می شد، همه ی اهل محل هجوم می آوردن! آخه خوردن غذای امام حسین کلی کلاس داشت برای خودش!

یادمه توی همون هیئت بسیجیا، هر روز موقع بیرون رفتن دسته ی هیئت، سر پرچم های جلوی دسته، همه ی بچه ها با هم دعواشون می شد! یادمه، اون موقع حتی بین بچه ها هم پارتی بازی و سوء استفاده از قدرت حاکم بود! هر کی که داداشش یا باباش یه کم توی هیئت، گردن کلفت تر و مهم تر بود، پرچمهای خوب و بزرگ رو بر می داشت! آخه پرچم بزرگ دست گرفتن و جلوی دسته حرکت کردن کلی کلاس داشت برای خودش!

توی کوچه مامان بزرگم اینا، یه مسجدی هست که روز عاشورا، لحظه ی اذان ظهر، یه دری رو باز می کنن که پشتش نقاشی سر بریده ی امام حسین سر نیزه هست! هر سال همون موقعی که این تابلو رو در معرض دید عزاداران محترم قرار میدن، برادران عزادار به شدت زنجیرهاشون رو توی سر و صورتشون میزنن و خودشون زخم و زیلی و خونین و مالین میکنن! یادمه کلی تلاش می کردیم، لحظه ی اذان ظهر بدویم توی مسجد و سر بریده ی امام حسین رو ببینیم! آخه دیدن اون نقاشیه کلی کلاس داشت برای خودش!

توی همون محل، یه هیئتی بود، نمی دونم چی چی آبادیهای مقیم مرکز، فقط یادمه ترک بودن، که تا چند سال پیش می ریختن وسط خیابون و در یک حرکت انتحاری، شمشیر بزرگی رو محکم بر فرق سر مبارک فرود می آوردن و به قول خودشون قمه می زدن! حالا این کارها چه ربطی به عزاداری واسه ی امام حسین داشت، من که هنوز نفهمیدم! تازه یادمه واسه ی بچه هاشون با تیغ سلمونی قمه میزدن!!! ما هم خیلی تلاش می کردیم این صحنه های دل انگیز رو ببینیم! آخه قمه زدن یا قمه زن ها رو دیدن، توی اون موقعی که نیروی انتظامی به شدت با این پدیده ی نادر قرن بیستم برخورد می کرد، کلی کلاس داشت برای خودش!

یه هیئت دیگه ای بود، به فاصله ی کمتر از 100 متر از اون چندتا هیئت و مسجدی که بالاتر گفتم، خیمه ی خاندان امام حسین رو جلوی درش آتیش می زدن! ملت می ریختن و هجوم می آوردن که یه تیکه پارچه ی سوخته بردارن و حاجت بخوان و اگه به حاجتشون رسیدن، سال دیگه یه قسمت از پارچه ی خیمه ای که باید آتیش زده می شد رو می خریدن! ما هم می دویدیم تیکه های پارچه های سوخته رو بر می داشتیم! آخه اون موقع، داشتن اون تیکه پارچه ها، کلی کلاس داشت برای خودش!

یه هیئت دیگه بود، اهل محل به مسخره بهشون می گفتن: علی اشغریا! آخه همه شون شیره ای بودن! حتما شیره ای بودن و هیئت داشتن هم کلی کلاس داشت برای خودش!

تموم این تابلو دیدن ها و قمه زن دیدن ها و پارچه جمع کردن ها و وضو گرفتن و آماده شدن برای نماز جماعت ظهر عاشورا خوندن ها، توی 5 دقیقه اتفاق می افتاد! آخه اگه کسی، روز عاشورا، همه ی این کارها رو با هم می تونست انجام بده، کلی کلاس داشت برای خودش!

سر کوچه ی قبلیمون، یه هیئتی بود توی یه خرابه بغل یه خونه! چند وقت بعد یهو دیدیم یه دیوار جلوش کشیدن! یه روز که داشتیم از مدرسه بر می گشتیم، دیدیم که یه لدر اومده و داره دیوار رو خراب می کنه! پرسیدیم چرا اینجوری می کنین؟ گفتن: صاحب زمین رفته از اینا شکایت کرده که جلوی زمین من، دیوار کشیدن و دارن واسه خودشون استفاده می کنن! حالا هم از طرف شهرداری اومدیم داریم دیوار رو خراب می کنیم! حتما هیئت غصبی راه انداختن هم کلی کلاس داشت برای خودش!

حالا که فکر می کنم به اون روزها، می بینم که چقدر ساده و بی شیله پیله به مسائل نگاه می کردیم! هیئت ها و دسته ها و گروه ها هنوز همون هیئت و دسته و گروه های قبلی هستند! آدمها هنوز همون آدمها هستند! ولی چیزهایی رو الآن می بینم که اون موقع نمی دیدم! الآن وقتی محرم میشه، فقط یاد دخترها و پسرهایی میفتم که به امید همدیگه میان سر خیابون و به قول خودشون دسته تماشا می کنن!!! خیلی دوست دارین همدیگه رو دید بزنین؟ خیلی دوست دارین لاو بترکونین؟ خوب انجام بدین، ولی چرا الآن؟ چرا اینقدر سوء استفاده؟ چرا همه چیز رو خراب می کنین؟

هر چی گنده لات و برزو و اراذل و اوباش توی محل می بینم، شبهای محرم جمع میشن توی هیئت هایی که یه مشت بدتر از خودشون متولیش هستن، یه غذای مفت می خورن و یه علامت رو 10-15 متر می کشن و به قول خودشون کلی ثواب می برن و کلی از گناهاشون رو آمرزیده می کنن و کلی حاجت می گیرن و کلی از این مزخرفات همیشگی ما ایرانیها و ... و آخر شب دوباره بر می گردن سر کارهای همیشگی شون! اصلا یه جوری حرف می زنن و رفتار می کنن، انگار این ابوالفضل که منظورشونه، یه آدم گنده لات و خشن و جاهل و نوچه باز و از این چیزا بوده! به قول دکتر غفوریان: بابا، به خدا، عباس بیچاره توی مدینه کلاس درس فقه و علوم اسلامی داشته، عالم بوده! کلی کلاس داشته برای خودش!

کسایی که تا همین دیروز ساعت 2 نصف شب، صدای پخش ماشین رو تا جایی که خواب از سر مردم بپرونه، زیاد می کردن و توی خیابون با آهنگهای دامبولی قیقاج می رفتن، حالا توی همون ساعت شب میان و صدای گوش خراش آهنگ های حزن انگیز!!! کویتی پور و آهنگران و حدادیان و طاهری و ارضی و به خصوص هلالی رو که شدیدا عربده می کشه، به خورد مردم بیچاره ای میدن که صبح، وقت بوق سگ، باید از خونه برن بیرون دنبال یه لقمه نون بخور و نمیر! این بار دیگه کسی حق نداره بهشون گیر بده، چون دارن سیستمهای ماشین هاشون رو امتحان می کنن یا به رخ همدیگه می کشن، ولی با اسم یه بنده خدایی به نام حسین!

همون آدمایی که تا همین دیروز عکس داریوش و خواننده های ترک و عکسهای چرت و پرت رو توی ماشینشون می چسبوندن، یا بس که کلاسشون بالاست!!! حتی به عمرشون این اسمها رو هم نشنیدن، حالا میان و یه پرچم گنده ی یا ابالفضل العباس می چسبونن روی کاپوت ماشینشون و گازش رو می گیرن و توی خیابون ویراژ میدن! آخه عزیر من، یه کاری کن که به ریخت و قیافه ات بخوره!

حدود 4-5 سالی هست که دیگه اصلا رغبت نمی کنم توی یه همچین جمعهایی برم که اصلا معلوم نیست برای چی دور هم جمع شدن! از همه چیز زده شدم!

خلاصه که خیلی کارها هست که یه زمانی برای ما کلی کلاس داشت برای خودش و الآنم برای خیلیها هنوز کلی کلاس داره برای خودش! شاید اونها هم چند سال دیگه مثل من بشینن و همین حرفها رو تکرار کنن! ...

|


همه چیز از همه جا جمعه 7 بهمن 1384 ساعت 20:21

خیلی برام جالبه و خیلی هم لذت می برم وقتی می بینم گروه زیادی از بروبچه های تحصیلکرده هستند که توی وبلاگهاشون و توی نوشته هاشون، یک سری کلمات معادل رو بکار می برند و دارند کم کم نهادینه شان می کنند. قطعا وقتی سر کلاس تدریس هم می کنند یا جایی صحبت می کنند و همایشی شرکت می کنند، همینطور از این کلمات فارسی استفاده می کنند و فرهنگ استفاده از کلمات فارسی معادل رو جا می اندازند. افرادی مثل بارباماما، سانلی، باغ نامه  و البته سایر دوستانشون ...

احساس گنگ بودن دارم. راه درازی رو پیش رو می بینم. نمی دونم چقدر طولانی. چیزهایی می بینم که برانگیزاننده اند. انگیزه هایی رو که ایجاد شده، باید به شدت پی بگیرم. مگه چیزی کم دارم؟ باید راه های خوبی رو که بقیه رفتند، دنبال کنم. بین فکرهای مختلف گم میشم وقتی تک تک نوشته های وبلاگی و غیروبلاگیم رو دوره می کنم.

یادم میاد یه زمانی، مهدی متولی، پسر همسایه مون، که فکر می کنم اون موقع کارشناسی ارشد مهندسی کامپیوتر داشت، وقتی من رو می دید، یا بهتر بگم، من و پسرهای دیگه ی خونه ی قبلیمون رو می دید، می نشست و کلی صحبت می کرد در مورد درس و زندگی و تلاش برای بهتر شدن و از این دست صحبتها. اون موقع من دوم-سوم دبیرستان بودم. جدا از تفکرات و خط مشی سیاسی که داشت و من اصلا موافقش نبودم، حرفهایی می زد که خیلی به نظرم جالب میومدن، ولی برای من خیلی گنگ و شاید هم خیلی سنگین بودن. اصلا از حرفهاش سر در نمی آوردم. وقتی سال سوم بودم و می گفت مواقعی که وقت آزاد فکری بیشتری دارید، به خصوص تابستونها و از همه مهم تر تابستون قبل از پیش دانشگاهی، بنشینید و به آینده ای که در نظر دارید فکر کنید و یک خط مشی مشخص رو برای خودتون ترسیم کنید. سعی کنید یک آرمان شهر برای خودتون تعریف کنید و یک هدف والا برای خودتون بسازید و تمام تلاشتون رو بگذارید برای رسیدن به اون شهر آرمانی. واقعا نمی فهمیدم وقتی از ترسیم و ساخت یک هدف صحبت می کنه، منظورش چی هست! اونقدر ذهنم درگیر تفکرات روزمره و دبیرستانی!!! اون موقع بود که هر موقع یاد حرفهاش می افتادم کلی درگیری با خودم پیدا می کردم و در نهایت، بی خیال می شدم. اما حالا که خوب به حرفهاش فکر می کنم، می بینم که شاید اقتضای سنی و مکانی و زمانی باعث ترسیم یه همچین هدفی میشه! توی این مدت اخیر، خصوصا اواخر پارسال و کل امسال، خیلی به این مسئله فکر کردم و شاید تقریبا یک سری اهداف برای خودم تعریف کردم! شاید این اهداف خیلی والا و آرمانی نباشند، ولی کم کم جهت دهی به زندگیم رو شروع کرده اند. بیانشون خیلی سخته، شاید هم خیلی هاش برای خیلی ها خنده دار به نظر برسه، اما هر روز که میگذره و به دور و بری ها نگاه میکنم، در تصمیماتی که گرفته ام مصمم تر میشم. وقتی مشکل حادی سر راهم نیست، چرا نباید به آرمان شهر مورد نظرم، که دست نیافتنی هم نیست، برسم؟ شما هم برای خودتون آرمان شهر دست یافتنی ساخته اید؟ اصلا تا به حال چقدر به این مسائل فکر کرده اید؟

عصر این جمعه هم با آرامش و به دور از دلگیری و تفکرات خسته کننده گذشت! هر روز که می گذره، حس می کنم دوران انجماد داره به تموم شدن نزدیک میشه! دلم داره روز به روز قرص تر و مطمئن تر میشه! مطمئنم، از خیلی چیزها مطمئنم ...

14 روز و اندی به 22 بهمن ...

|


جمعه جمعه 7 بهمن 1384 ساعت 3:55

باز دوباره جمعه اومد و تهوع حاصل از مزخرف ترین روز تعطیل اومده سراغم! کاش زودتر تموم بشه!

دیشب دوباره به حالت انفجار مغزی رسیده بودم! به موقع تخلیه شدم و آروم شدم و خوشحالی و آرامش این چند روزه رو تکمیل کردم ...

پرچم، لیوان، خودکار، کاغذ، میوه، گوشی، شونه، خونه، توله، نگهباااااااااان نگهبااااااااااااان

انگل، سیمان، اینجا، اونجا، سیگار، شلوار، دفتر، سنگر، پنچر، خنجر، نگه داااااااااااااار نگه دااااااااااار

خیلی خزز بید این آهنگه! حیف که اون یکی نگارشش رو  نمیتونم اینجا وگوئم!

بایت، سایت، سایت، فایت، نایت، کایت، هایت، رایت ;=

15 روز تا 22 بهمن...

|


هوای گریه چهارشنبه 5 بهمن 1384 ساعت 4:33

در طول دیروز حالم خیلی خوب بود و خوشحال بودم! بدون بی دلیل!!! اما بعد از اینکه یه سری خبر شنیدم و خوندم و عکسهاشو دیدم، اینقدر دلم گرفته که ...

خبر اول در مورد انفجارهای اهواز بود که وقتی عکسهاشو دیدم و تکه های سوخته و ... خیلی دلم گرفت. چقدر آدم میتونه پست باشه که یه مشت بی گناه رو بزنه داغون کنه؟ اگه مشکلی با حکومت دارین، اگه دوست دارین استقلال پیدا کنین و به کشورهای عربی دیگه بپیوندین، چرا اینجوری؟ چرا اینقدر بزدلانه؟ راست میگین مستقیم و بی پرده و بدون کشت و کشتار بیاین و به چیزی که میخواین برسین! خیلی پستین، خیلی ...

خبر دوم در مورد سرقت اشیای باستانی و ملی از موزه های مختلف بود که وقتی شنیدم دلم میخواست زار زار گریه کنم! مگه میشه بدون وصل بودن به جایی از موزه ایران باستان سرقت کرد؟ مگه میشه به این راحتی نسخه های خطی قدیمی رو دزدید و از کشور خارج کرد؟ اصلا گیرم که بشه! چقدر پستین آخه؟ به هیچ چیز این مملکت رحم نمی کنین! هر موقع از این خبرهای سرقت از موزه و اینجور موارد می شنوم یاد اون صحنه ای میفتم که زمان حمله ی آمریکا به عراق از صدا و سیما پخش شد : یه زن مسن که به قیافه اش میخورد اهل اسکاندیناوی باشه، توی یکی از موزه های عراق که به دست مردم غارت شده بود وایساده بود و های های گریه میکرد! حالا ما باید به حال آثار گذشته مون گریه کنیم! هنوز جنگی نشده اینه وضعیتمون، وای به روزی که خدای نکرده توی این مملکت آشوب به پا بشه یا جنگ بشه! طبق معمول فقط میتونم بگم خدا به خیر بگذرونه ...

خبر سوم در مورد دیدار دبیر شورای عالی امنیت ملی و وزیر امور خارجه با مقتدی صدر، که هنوز پرونده اش به خاطر قتل پسر آیت الله خویی بازه، بود. یاد پارسال افتادم که مقتدی صدر اومده بود ایران و توی یه مجلسی حجت الاسلام یونسی وزیر وقت اطلاعات با اومدن مقتدی صدر سریع پا شده بود و رفته بود که یه وقت عکسی ازش نزدیک این جوون رعنای عراقی ِ ایرانی الاصل گرفته نشه که بعدا براش دردرسر نشه! اما حالا ... خیلی راحت بهونه دست آمریکای لاشخور و متحدان مزخرفش میدیم و ...

تنها چیزی که یه مقدار دلگرمم میکنه جمله ایه که رضا کیانیان توی فیلم یه بوس کوچولو گفت : اگه شناسنامه ی یه آدم پاره هم بشه، اسم اون آدم عوض نمیشه! یا یه چیزی توی این مایه ها ...

بد اندیش ها باید خوب بدونن و قطعا میدونن : اینجا همیشه ایران خواهد موند!

17 روز تا 22 بهمن ...

|


شکایت دوشنبه 3 بهمن 1384 ساعت 22:21

مرتیکه ی مسافرکش، یه جور رانندگی می کرد که همه رو تو ماشین عصبی کرده بود! می چسبوند به ماشین جلویی و هی نور بالا میداد! اینش به درک! هی دسته چراغ رو که حرکت میداد، صداش روی اعصاب میرفت!!! از کنار هر ماشینی هم که رد میشد، چپ چپ به راننده اش نگاه میکرد! دلم میخواست یه ماشین گنده ی خر زور در حد پاترول داشتم و موقعی که این مسافرکشای آشغال خلاف میکردن، محکم میزدم لهشون میکردم! آشغالا ...

امیدوارم جوانان غیور بندر لَنگه، در همه ی زمینه های علمی، فرهنگی، صنعتی و ورزشی در کشور بدرخشند! با کدوم امکانات؟

کلا" شاکیم امشب! از هوا! از دیوار! از رنگها! از تبلیغ! از ورّاجی های یه مشت احمق توی شبکه های فارسی زبان!!!!!!!!!! خارج از ایران! از همه چیز! از همه کس! از همه جا ...

چرا من اینقدر زودرنج شدم؟ چرا عین بچه کوچولوها شدم؟ چرا از بیشتر اتفاقات و چیزایی که اطرافم در جریانه هیچ لذتی نمیبرم؟ چرا یه موقعها اینقدر شاکی میشم؟ چرا فکر می کنم که حرفای من رو دیگران اثر داره؟ چرا؟ چرا؟ چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟

توی تنهایی یک دشت بزرگ

که مثل غربت شب، بی انتهاست

یه درخت تن سیاه سربلند

آخرین درخت سبز سرپاست ...

اخرین درخت سبز سرپای تفکرات این چند سال من همیشه سربلند میمونه! مطمئنم ...

18 روز و یه خرده به 22 بهمن ...

|


دانستن یا ندانستن؟ دوشنبه 3 بهمن 1384 ساعت 1:44

دی ماه 1384 هم تموم شد و ما هنوز بیدار نشدیم! کی میخوایم بیدار بشیم؟

پندارهای ساده لوحانه و عامیانه، هر چه می گویند یا حتی نمی گویند را بی چون و چرا قبول کن! عامیانه فکر کن! شاید توهین یا جسارت برداشت شود اما، کوته فکر و تهی مغز بمان! حرفهای صد من یک غاز را چنان با آب و تاب تعریف کن که فورا بشناسندت! فقط ناقل باش و کوچکترین فکری نکن ...

این مطلب ربطی به بالایی نداره! امروز برای ختم یکی از آشنایان رفته بودم مسجد. واعظ روحانی حرفهایی زد که ... مردک می گفت کار کردن زن خانواده پابه پای مرد خانواده از بدبختیهایی است که غرب برای ما به بار آورده!!! می گفت زن باید به خانواده و تربیت فرزندان بپردازد، زن که نباید کار کند!!! با شنیدن این حرفها یاد بخشنامه ی وزیر ارشاد افتادم و دیدم که واقعا چقدر همه چیز یکدست شده! نمی گه زن و مرد با هم کار میکنن بازم نمی تونن همون بچه ها رو کاملا تامین کنن چه برسه به ... همینطور نشسته بود از نکبتهایی که در رویاهاشون برای غرب ساخته اند می گفت! از اینکه یک زن امروز با این مرد است و فردا با یکی دیگر و این به خاطر این است که معتقد به اسلام نیستند! نمی خوام یه سری مشکلات غرب رو نادیده بگیرم، اما گیرم که این هم هست، ولی خودشون رو یادش رفته که هر روز یه زن جدید و صیغه و هزار گند و کثافت دیگه! اول خودتون رو درست کنین بعد مردم رو موعظه کنین! البته موعظه که فقط برای مردمه! یاد پیشنهاد رواج صیغه افتادم که همین چندروز پیش توسط یه نماینده ی مجلس دوباره بحثش باز شد!  اسلام اینه؟ اگه اسلام اینه که خدا رو شکر می کنم مسلمون نیستم! واسه خودم اسلام دارم! می گفت که بنیان خانواده های غربی سست شده، چون به اسلام معتقد نیستند! می گفت فکر می کنید 50 سال پیش چرا اینقدر بنیان خانواده در ایران سست نبود؟ چون آن موقع مردم بیشتر پابند دین بودند و پای موعظه می نشستند و به اسلام اعتقاد داشتند! نمیگه که خودشون آنچنان گند زده اند به دین که همه از دین بریده اند! واقعا حالم داشت به هم می خورد! آخر سر هم که قاطی دعا چیزایی گفت که تقریبا نصف جمعیت آمین نگفت!!! خدا همه ی ما رو نجات بده و به زندگیهامون رحم کنه!

بین دانستن،

 و ندانستن،

تا جهان باقی ست مرزی هست.

همچنان بوده ست،

تا جهان بوده ست.

19 روز تا 22 بهمن ...

|


Copyright © Hamidreza Hosseini - 2005

Hamid CT