آرشیو

 

 


اردیبهشت 1384


سراب دائم

خوابِ آلوده، چرکین پاکی ِ رؤیا، شرارت مصنوعی برگرفته از خیالات رذیلانه ی روزمره، باژگونگی واقعیات در عمر شماتت بار، پلیدی روح خیال پرداز، نخ نما شدگی واژگان، سر به بیابان گذاشتن، آرزوی همیشه پائیز - این مسافر خاک آلود، این ترانه ی محنت بار، این تبسم افسرده ، پرواز حتی بدون بالی شکسته، پیمایش فرسنگها سنگفرش در پی چه؟ بیدار شو، بیدار شو ...

دیگر کسی بیدارت نتواند کردن ...

فریاد بیهوده مکش،  صدایت را بارها شنید و تو نشنیدی، او با فریادهای از کابوست همیشه کنارت بود، خشونت بار بیدارت نکرد امّا، فرصت دوباره دادت، کیست غنیمت شمرش؟

اعتراض نکن، خودت خواستی، لکه بر لوحت زدی، بجوی، پیدایش توانی کردن، به چه قیمتی امّا؟ شاید آنقدر از پس پیش نفرستاده ای که استفاده آیدت. حتما حتما ...

غرق شده ای در این سراب روح افزای خیالیت، چگونه اش را خودت هم نمیدانی، چرایش را نیز ...

حساب پس چه؟ کدام حساب؟  مگر همینجا نمیدهندت؟ همانچه کردی کنندت، بی کم و کاست؟ خودت را مهیای واکنش کرده ای یا فقط کنشگری را برمی تابی؟

مهیا کرده ای؟ میدانی یعنی چه؟ نمیدانی. گواهی میدهم که نمیدانی. موعدش که رسید در می یابی. صبر کن، صبر ...

سه شنبه 27 اردیبهشت 1384 ساعت 23:23

  |


بچه ها را چه کنیم؟

 

و چه این جمله به فکر همگی افتاده

بچه ها را چه کنیم؟

بچه ها میخواهند

بچه ها میرقصند

بچه ها میخوانند

این طریقی ست که در خاطرشان می ماند

ای فلانی!  د وسه خطی بنویس

ساده تر رنگی تر

در پی قافیه و واژه نباش

سوژه ی امروزی  بگذر از دلسوزی

  هایی همه دلسورتز از مادرشانLale

بیخیال از غم فردایی و از عاقبت و آخرشان

من هنوز معتقدم میشود عشق به آنها آموخت

میشود در به در واژه ی بازار نبود

میتوان تقدیم کرد

و پشیزی به پشیزی نفروخت

میتوان عشق به آنها آموخت

 

نجشنبه 22 اردیبهشت 1384 ساعت 22:35

  |


وحشت روزای ابری

کاش میتونستم این حس بد وحشت روزای ابری رو از سرم بیرون کنم...ترس از اینکه دیگه نتونم آفتاب رو ببینم بدجوری مثل خوره توی وجودمو میجوه...طوفان...بارون...بقول سارا گربه و سگ...اصلا حال نمیکنم...باد تند میاد...بوی عطر نم بارون رو دوست دارم ولی از طولانی شدنش بیزارم

دونه دونه دارن ریغ رحمت رو سر میکشن...بنده خداها نفرات اول دوم شروع مرگ و میر شدن...به فاصله ی 3-4 سال...دلم گرفت وقتی شنیدم مرده...خیلی بعد از فوت خانمش پیر و شکسته شده بود....آخرین بار توی عروسی دیدمش...عروسی برادرزاده اش...ساکت و آروم...وه که چه نیکبخت  توانیم بود ما - ما اهل شناخت - اگر که خاموش ماندن بیاموزیم و بس، چندان که باید...خدا رحمتش کنه

دیروز چقده غرغر کردما...خودمونیم...ولی کلی خالی شدم...خدا خیرش بده اونی که به اونهمه درد دل گوش داد...خیر ببینی جوون

پنجره بازه...حالا داره باد قشنگی میاد...نمیدونم چرا کولر روشنه...هوای به این ملسی...جون میده برای قدم زدن و تنفس...برای من که نفسم خیلی وقته گرفته خیلی واجبه...حتما میرم یه دوری میزنم بعد از نوشتن این مطلبم

توی این ورشکستگی روحی چقده دوست دارم خدا دوباره روحشو توی جسمم بدمه...سیاهی از این لوحی که باید سفید باشه میباره...انقدر نقطه خورده روش که شده یوزپلنگ...پاک نمیشه...یعنی قرار بود پاک بشه...اول سال خودش گفت...ولی شرط گذاشت که منم سعی کنم...منم چند روز سعی کردم ولی نشد...الغوث الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب

باید پارو نزد وا داد...باید دل رو به دریا داد...خودش میبردت هر جا دلش خواست...به هر جا برد بدون مقصد همونجاست...مقصد من معلوم نیست...حتی یه بادبان کوچیک هم نداره قایق من...فقط با موج باید اینور اونور بره...یعنی ممکنه با اینهمه موج که فعلا ارتفاعشون کمه غرق هم بشم؟...نصفه نیمه غرق شدم...دارم دست و پاهای آخر رو میزنم...خدا کنه یه قایق حتی قایق کسی که هیچکس رو راه نمیده توی قایقش پیدا بشه...من منتظر یه قایق خاصم...جا داره توی قایقش برای من....خدا کنه نجاتم بده حداقل از غرق شدن...خدا کنه قایقش اونطوری که من نمیخوام نباشه...جا داشته باشه...وگرنه باهم غرق میشیم...دیگه مطمئنم که کسی نمیتونه جفتمونو نجات بده...قایقش داره نزدیک میشه...بهتر بگم من نزدیکش دارم غرق میشم...خدا کنه بتونم فردا صورت صاحب قایقی که منتظرشم رو ببینم...میدونم اگه ببینمش یه جور دیگه تلاش میکنم...جوری که غرق نشم...یه مدتی بتونم خودمو روی آب نگه دارم...هر جور شده میبینمش

سه شنبه 20 اردیبهشت 1384 ساعت 2:29

  |


نترسین...لولو نیست

چند وقته هر روز صبح که از در ولیعصر وارد دانشگاه میشم عزرائیل رو میبینم...آره...همونی که با اون چادر سیاهش و اون قیافه ی وحشتناکش که فکر کنم 1000 ساله صورتشو مثل آدم تمیز نکرده نشسته توی اتاق انتظامات و به صورت دشمن تمام خونی بچه ها خصوصا خواهران محترمه رو ورانداز میکنه و منتظره که سوژه رو پیدا کنه و بره خفتش کنه و کلی جار و جنجال که مانتو و روسریتو درست کن و از این دری وریای همیشگی رو بگه اونم به کسایی که این حرکت براشون بزرگترین توهینه به خودشون و خونواده شون...بچه های یه دانشگاه دولتی باید مواظب باشن آتو دست ادمی ندن که خودش صبح تا شب نشسته توی اتاق انتظامات با برادرای دینی انتظامات لاس میزنه...یادمه پارسال توی دانشگاه جنجالی بود سر پوشش دخترا...رک و پوست کنده با اینکه خیلی ایرادا توی دخترای دانشگاه میشه دید(جون بچه تون در مورد همین یه تیکه از مطلب موضع نگیرید...پسرا هم کم ایراد ندارن)ولی حداقل آقایونی که دارن روی دانشگاها نظارت و دانشگاها رو اداره میکنن (اونم فقط طبق معمول از نوع ظاهریش که خدا رو شکر توی دانشکده ی ما به ظاهرش هم نمیرسن) یه کم اگر تعصبات قشنگشون و چرت و پرتای همیشگیشونو کنار بذارن میتونن حداقل یه فرق کوچولو بین دخترای دانشجوی یه سری دانشگاها و دخترای توی خیابون بذارن...حداقل به زحمتی که خیلیاشون برای رسیدن به دانشگاه کشیدن احترام بذارن و از این لحاظ حسابشونو از بقیه جدا کنن...این طرز برخورد درست نیست...البته این حرفا یه مشت حرف تکراریه...کو گوش شنوا؟...ولی اینو همه خوب میدونن که "چیزی که عوض داره گله نداره"...اصلا بگرد تا بگردیم...شما هی زور بزنید به زور مقنعه ی دخترا رو بکشین جلو...اونا خودشون خوب بلدن چه جوری جواب کارای احمقانه رو بدن

خلاصه که من بیچاره هر روز صبحم داره کوفتم میشه...قبل از اونهمه کلاس هر چی شادابی و نشاط دارم اول صبح با دیدن عزرائیل که مثکه تغییر جنسیت داده به درک واصل میشه...اینو نوشتم که اگه شما هم یه وقت دیدین این موجود نایاب رو نترسین...لولو نیست

دوشنبه 12 اردیبهشت 1384 ساعت 00:17

  |


سوار بر اسب سیاه میاد

شاید دری وا شه شاید راهی باشه...روزای ناپیدا دوباره پیدا شه...دل من محتاج آتش سوزی است...دل من محتاج آتش سوزی است...کلی تمرین منطقی برای یه آدم غیرمنطقی و کلی تمرین الکتریکی برای یه موجود مکانیکی...خیلی سخته خدایی درس خوندن...غرق شدم توی زمان

یادمه توی سووشون سیمین دانشور بید...ولی چرا اونجا هم همش سیاهی بود؟...سیاوش میاد...با اسبش اون بالا وایمیسه...قربونش برم...سر و پکالش خینی...آخرشم با لا اله الا الله جنازه بردن اینور اونور...پاشو از خواب بابا...یعنی پسرم...زیادی خوابیدی...4 ساعت بسه دیگه...آدم که اینقدر نمیخوابه...پاشو یه کم برو توی خیابون چرخ بزن...ساعت 2 نصف شب...ببین چه خبره...دنیا دست کیه...کی شب زنده داره...کی شب مرده داره...وقت کردی یه سرم به ما بزن...این کامپیوتر ما رو هم ردیف کن مهندس جان...آقا من 100 دفعه به شما گفتم به من نگین مهندس...چشم میام ردیفش میکنم...سیستمتونم ردیف میکنم...شبکه کردن رو هم از یکی میپرسم انجام میدم براتون...بااااااااااااااااااااشه...چسب...چسبت بی بلا

کارتون پسرشجاع رو دوباره دیدی این چند وقته؟...اینقده دلم برای شیپورچی و خرس قهوه ای تنگ شده بود...نه...برای خانم کوچولو تنگ نشده بود...وقت ندارم عزیز من...گفتم که بچه ی شما زیادی خنگه...من از پسش برنمیام...من با هر کی 4-5 جلسه اینجوری کار کرده بودم تا الآن تمام امتحاناشو رفته بود 20 شده بود...شرمندم...اون یکی پسرتون رو میشه ادامه داد باهاش...این یکیو شرمندم...خدمت میرسم فردا انشالله...تق...عجب سمجه ها

با این لیوان شد 4 تا لیوان دوغ 6 تا لیوان آب...نترکیدی؟...تازه کلی هم قبلش کوفت کردی...هی نمیخوابی لاغر میشی بعد هی میخوری میترکی...مواظب خودت باش...آش ماش بیرون باش...بیسکویت بخور ساکت باش...1 2 3 4 5 6 7 8 9 10...تو گرگی...بالا...نه زدم...یه پات بالا بود...نخیرم...یکیش رو بلندی بود اون یکیش هم روی هوا بود...باز داری جر میزنیا...من اصلا دیگه بازی نمیکنم...اصلا بچه های مدرسه ی آلپ شروع شد...بریم اونو ببینیم...همین بود دیگه اسمش؟...آره فکر کنم...اسمشو وللش...گالونه و دوستاش...بریم ببینیم...تازه بعدشم کانال 1 حنا داره...ایول...تازه پس فردا هم روز جهانی کودکه...از صبح تا شب کلاه قرمزی و فسرخاله و ژولی فولی و آقای مورجی میان...تازه فردا شبم ساعت خوش داره...میبینیم کیف میکنیم...قراره موقع سال تحویل و قبلش و بعدش هم سال خوش رو بده...مدل جدید ساعت خوشه...خاندایی جون سعیدو دوست داره قدر هویج...وقتی که شب میخوابه تختو به اون کرده پیچ...سعیدم از رو زمین ور میداره آلوچه...میزنه با لنگه کفش روی کت خاندایی...سلام سلام صد تا سلام...دارارام دیرام رام...خاندایی جان خاندایی جان...آقامون گفته حتما باید حل کنید پیکاتونو...نمره داره...امروز بهمون دادن...من بیشترشو حل کردم که تو عید بتونیم با بچه ها بریم مجتمع مسابقه بدیم با بچه های مجتمع...توی عید فطر و 22 بهمن بردیمشون...بازم میخوان بازی کنن شاید انتقام گرفتن...ولی دهنشونو صاف میکنیم...آره دیگه همون تیم مدرسه...قربانی و کریمی و موسوی و افشین جهادی و اینا...بازم میبریمشون...آقا امینی هم اون دفعه توی نمازخونه در مورد مراسم مدرسه صحبت کرد...آقا نظریم بود...یه سرود تمرین کردیم...آقا علیپور آورده بود شعرشو...آقا امینی خوشش نیومد از شعره..میگفت بی معنیه...منم هر چی فکر کردم معنیشو نفهمیدم...ولی باید بخونیم..."اذا جاء اذا جاء نصرالله والفتح نصرالله والفتح و رأیت الناس و رأیت الناس یدخلون فی دین الله افواجا...وقتی که وقتی که نصرت خدا آید نصرت خدا آید...دین مردم دسته دسته آید"!!!...هنوزم نفهمیدم معنیشو

سر کوچه زیر تاقنمایی ایستاد، آنطرف خیابان پیرمردی نابینا دست فاحشه ی پیری را گرفته بود و در حالیکه پاهایش را از هراس لغزیدن به زمین میکشید، از پله های خانه ای بالا میرفت. پیش پای آنها مردی چاق بیرون آمد. راه دادند، پاهای مرد که بیش از دو متکای بزرگ حجم داشتند نظرش را گرفت.مرد هاج و واج ایستاد و وقتی به راه افتاد بدنش لنگر برداشت.وارد کوچه ای شد...خانه ای را به یاد آورد که مرد چاق از آن بیرون آمد. شاید آنجا سرنخی به دست میاورد. از خیابان آب گرفته گذشت. خانه دو پله بالاتر از زمین بود

در با فشار باز شد. راهرو خانه گرم بود، با دیوارهای مخمل کوب به رنگ سرخ و بوی عطر مانده، نوک پا پیش رفت و در اتاقی را باز کرد. مرد نابینا نشسته بود و زن پیر استکانی چای را نزدیک دهان او گرفته به او می خوراند

زن با دیدن او چای بر زمین گذاشت. گفت «فقط یکی از خانمها هست. اتاق سوم.»مکثی کرد و به سوی اتاقها رفت...اتاق سوم را باز کرد. جیغ کوتاهی شنید. دختری کوچک اندام، کم سال، بر تختی نشسته بود. رو تختی ساتن سبزی را بر اندام نیمه برهنه ی خود کشید. ساقهایش عریان بود. پوستی شیری، موهایی سیاه و شانه هایی کوچک داشت. بر عسلی کوچک کنار تخت مردنگی سبزی روشن بود

دختر معترض به او نگاه میکرد...چند سال داری؟ شانه بالا انداخت : «نمیدانم» چرا اینکار را میکنی؟ دختر برگشت و چشم به او دوخت : «اگر کاری داری بکن و الا حوصله ی نصیحت شنیدن ندارم» تند گفت و شروع به زمزمه کرد

 بیرون رفت در را بست و همانجا ماند. آهنگ چیزی و جایی از گذشته را برایش زنده میکرد. آنقدر به زمزمه گوش سپرد تا دختر از خواندن دست کشید

یادش بخیر...تازه شروع کرده بودما...خسته شدم دیگه...برو بخواب حداقل به کلاس صبح برسی

یکشنبه 4 اردیبهشت 1384 ساعت 3:22

|


Copyright © Hamidreza Hosseini - 2005

Hamid CT