آرشیو

 

 


اسفند 1383


کاشکی مرده بودم

کاشکی هیچوقت قبول نکرده بودم...اگه از همون اول دردسر درست نمیکردم الآن نه تو رو به هم ریخته بودم نه خودمو...خیلی دیر گفتم...میدونم...ولی چیکار میتونستم بکنم؟...خوب بود میذاشتم دیر بشه و وضعیت از اینم بدتر بشه؟...چرا کنار نمیای با این مسئله؟...3 ماه گذشته...برای من خیلی عجیبه...این مطلبو اینجا گفتم که بدونی اینقدر ناراحتیت منو ناراحت کرده که نمیدونم چیکار باید بکنم که از ناراحتیت کم بشه...میدونم هیچ کاری نمیتونم بکنم...ولی تو رو خدا منو ببخش و حلالم کن

بهار داره میاد...زیبایی داره میاد...گوجه سبز و توت فرنگی داره میاد...میوه هایی که اینقدر دوستشون دارم که شاید به جرات بگم فصل بهار رو به خاطر این دوتا میوه اینقدر دوست دارم...همه چی قراره دوباره قشنگ بشه

این روزا سالگرد بزرگترین و شاید بهترین اشتباه زندگیمه...خدا کنه هیچکسی اشتباهی که من کردم و هنوز دارم تقاصشو یه جورایی پس میدم رو نکنه

امشب هم که شب جشن ملی چهارشنبه سوری هست...ولی چه جشنی؟...همش شده کارایی که هیچ نسبتی با جشن نداره...کاشکی یاد میگرفتیم که جشنهای ملیمون رو واقعا مبدل به جشن کنیم...طوری که هر آدم بی سر و پایی به خودش اجازه نده به زشت ترین وضع ممکن باهامون برخورد کنه و شادیمون رو به هم بزنه

ایشالله چهارشنبه سوری شاد و بی خطری داشته باشین

از حالا هم عید همه تون مبارک

سه شنبه 25 اسفند 1383 ساعت 1:51

|


یاد باد آن روزگاران یاد باد

توی این چند وقته که بنایی و نقاشی داشتیم توی خونه مون ، کمدامو که ریختم بیرون چیزایی پیدا کردم که منو برد به حدود 9-10 سال پیش...یه سری چیزایی که از کلاس چهارم پنجم دبستانم نگه داشته بودم...فکر کنم 4 سالی بود که ندیده بودمشون توی وسایلم...حتی توی اساس کشی 2-3 سال پیش هم ندیده بودمشون...با خودم فکر کردم که کاشکی هنوز توی همون سن و سال بودم و همین یه ذره ای هم که الآن از دور و برم درک میکنم رو هم نمیفهمیدم...این همه درد و سختی و مشکلاتی که دور و اطرافم توی چهره ی مردم و دوستام و آشناهام میبینم ...عذابم میده

سال نو هم نزدیکه...دیگه از اون عیدای 7-8 سال پیش خبری نیست...اون حس خوب و دوست داشتنی لحظه ی سال تحویل و ماچ و بوسه و اون پیکهای شادی که با اشتیاق حل میکردیم و هر روز که همکلاسیا رو توی کوچه میدیدیم و پز میدادیم که من بیشتر حل کردم و بقول یه بنده خدایی قس علی هذا

...کاشکی هیچوقت بزرگ نمیشدیم

هر چند وقت یه بار آلبومامو میارم وسط و میشینم به خودم و به بعضی دوستام که یه موقعها میبینمشون نگاه میکنم و بازم آهی از ته دل میکشم و میگم

...کاشکی هیچوقت بزرگ نمیشدیم

خدا کنه با خوندن این اراجیف من مثل من به کودکیتون برگشته باشین و از رویاهای کودکیتون لذت برده باشین

جمعه 14 اسفند 1383 ساعت 18:44

|


سه دو یک شروع میکنیم

اولین مطلبی که دارم توی وبلاگم توی سایتم مینویسم برام خیلی جالبه...چون کلی مطلب دارم برای گفتن ولی چیزی به ذهنم نمیاد...نوک زبونمه ها...مهمترینش اینه

نمیدونم چرا خدا هر چی نعمت کلفت داره میذاره توی کاسه ی ما

شما نمیدونین چرا؟

سه شنبه 11 اسفند 1383

|


Copyright © Hamidreza Hosseini - 2005

Hamid CT