آرشیو

 

 


مرداد 1384


بنویس - شنبه 29 مرداد 1384 ساعت 2:48

همه همه همه منتظر نشستن تا که خدا - بفرسته از اون بالا یه یه یه همصدا

واقعا فکر کنم همه نشستن، خدا بهشون رحم کنه فقط

توی شهر آشوبه مثل دل من، نه دل من آشوبه مثل شهر

نگفتن که مرگ دو بار شیون چند بار، یه بار، فقط یه بار

پس فکرها همه اش چرتن، راحت باش، آزاد و در واقع ول، بی هیچ احساس مسئولیت، حداقل در مورد خودت، نه در مورد دیگران، اونم نه هر دیگرانی

تو اوجی و من در آرزوی پرواز، بذار منم اوج بگیرم، این اوج کمه، دوست دارم خیلی بیشتر از اینا بیام بالا، دارم چیزای دست و پا گیر رو از دور و برم جمع میکنم، ولی اصلش به نظرم دست و پا گیر نیست، اصلا بدون حتی فکر کردن به اصلش، راه رو دارم پیدا میکنم، از موقعی هم که غل و زنجیر تعصب رو باز کردم بهبود خیلی چیزا رو دیدم، ادامه اش میدم، برای اوج هیچکدوم اینا رو لازم ندارم، خداحافظی کنم، آماده ی پروازم

|


شاهد - پنجشنبه 27 مرداد 1384 ساعت 4:42

شنوندگان عزیز توجه فرمائید : منتظر عملیاتهای بعدی باشید. داریم فکر میکنیم چه جوری حالشو ببریم

...گشته ام غمگسار غم

...رفته راه خطا تویی

ولی چشمم به راهت نیست دیگر

|


سرافکنده -  چهارشنبه 26 مرداد 1384 ساعت 2:23

خیلی باحاله این آهنگه، خیلی حال میکنم باهاش، واقعا سرافکندگی رو تصویر میکنه

برای هیچ چیز بهایی بدان گرانی پرداخت نشده است که برای ان خرده ای خِرَد و احساس آزادی که اکنون مایه ی غرور ماست. به سبب همین غرور است که هرگونه همدلی با آن پهنه ی بسیار دراز روزگار ِ اخلاقیتِ عرفِ اخلاقی، برای ما ناممکن میشود. روزگاری پیش از تاریخ جهانی که همانا تاریخ ِ اصلی بنیادینی است که منش بشریت را شکل بخشیده است: آن زمان که رنج بردن فضیلت بود و سنگدلی فضیلت بود، چهره ی دیگر به خودگرفتن فضیلت بود، انتقام جویی فضیلت بود، بدگفتن از عقل فضیلت بود و از سوی دیگر، کامروایی خطرناک بود، دانش پرستی خطرناک بود، صلح خطرناک بود، رحم خطرناک بود، رحم پذیرفتن مایه ی سرشکستگی بود، کارکردن مایه ی سرشکستگی بود، جنون خدایی بود، دگرگون کردن عین ِ بداخلاقی بود و همواره تخم ِ نکبت می کاشت

|


اشارت - سه شنبه 25 مرداد 1384 ساعت 1:12

وظیفه ی فرمولهای من، یافتن آن عده از قوانین علّی است که با حواس من مربوط می شوند. پس میتوانم برای بیان آن قوانین، هستیهای فرضی را نیز به کار گیرم. اما این مسئله که آیا هستیهای مزبور غیر از فرض، چیزهای دیگری هم هستند بی معناست. چون خارج از حوزه ی تحقیق قرار میگیرد

|


تو نشنیدی - یکشنبه 23 مرداد 1384 ساعت 00:39

ظاهر و باطن یکیه، حداقل تلاششو کرده، مطمئنم، زندگیشو توی این خطوط معنی کرده، این چیزا رو هم قبول کرده، باهاشون کنار اومده، در واقع حل شده اس براش، همه اش نه، ولی کم کم داره همه اش حل میشه، زمان لازم داره

|


وصف شاعرانه - چهارشنبه 19 مرداد 1384 ساعت 1:32

باورم نمیشه، مرداد هم داره تموم میشه و دوباره از تقریبا یه ماه دیگه باید بریم سر کلاس و ریخت نحس استادا رو تحمل کنیم، خیلی سخته خدایی

وقت زیاده، برای فکر کردن، برای نتیجه گیری های عقلانی، برای اینکه مطمئن بشی باید بلیط بخری برای سوار قایق شدن یا نه! قایقها هم الآن بلیط میخوان، قیمت بلیطشون هم خیلی خیلی داره میره بالا، ولی اصلا اطمینانی بهشون نیست که سالم و سلامت به سر منزل مقصود برسوننت، توی اینهمه قایق فعلا باید توی صف این یکی وایسم، هستن چند نفری جلوی من، حداقل یکیشونو میبینم و میشناسم، اما صاحب قایق شاید رفتارش نشون میده که نمیخواد به بقیه بلیط بفروشه

کاش میشد به قایق دیگه ای هم فکر کرد، فکر قایقهایی که هنوز کوچیکترین نشونه ای از فروش بلیط ندارن خیلی سخته، فراموش کردم، فراموشی القایی

صدای ورق خوردن هر صفحه، زاویه رو تنگ میکنه، مثل آدمی که بین فکهای تمساح گیر کرده و دارم با پاهاش فشار میاره که دهن تمساح بسته نشه توی این زاویه دارم جون میکنم، کوتاه نمیاد، شاید بالاخره با پافشاری و ابرام(نه از نوع سیتی) به نتیجه برسم، به نوه هم برسم بد نیست

|


ادامه ی خزعبلات - یکشنبه 16 مرداد 1384

اینا ادامه ی خزعبلاتیه که جمعه نوشته بودم ولی شنبه آپلود کرده بودم

ینقدر خراب کردیم با کارهامون دید مردم دنیا رو نسبت به اسلام و مسلمون که واقعا هر موقع فکرش رو میکنم دیوونه میشم. نگفتم خراب کردن دید مردم رو. گفتم خراب کردیم دید مردم رو چون معتقدم که حتی شخص من هم دخیلم توی این مسئله. ولی چه میشه کرد چیزیه که باید تک تکمون تلاش کنیم درست بشه. مثلا وقتی با یه خارجی چت میکنیم یه جوری به یارو بفهمونیم که بابا به خدا ما هم آدمای متمدنی هستیم - تا حدودی البته - و تروریست نیستیم

افراط و افراط گرایی توی همه ی بحثهای ما بدجوری موج میزنه. حتی تفریط هم. وقتی 5 دقیقه میشینی به بحثهای سیاسی یا مذهبی که از صدا و سیما پخش میشه گوش میکنی حالت از همه چی بهم میخوره. بس که چرت و پرت بچگونه به خورد مردم میدن و بدبختانه خیلی از مردم هم همین چیزا رو قبول میکنن به اسم اسلام. یا از اون طرف. وقتی 5 دقیقه پای حرفهای شبکه های مثلا سیاسی خارج از کشور میشینی که مثلا خودشون رو اپوزیسیون میدونن و از اپوزیسیون بودن فقط فحش و چرت و پرتش رو یاد گرفتن، میخوای بزنی تلویزیون رو خرد کنی. یه مشت چرت و پرت بلغور میکنن و البته که یه مشت آدم ساده لوح هم کلی حال میکنن با اون حرفها و یهو میریزن توی خیابون و معترضین واقعی رو بدنام میکنن

|


شاید وقتی دیگر - شنبه 15 مرداد 1384

الآن ساعت 21:43 جمعه اس، ولی من میدونم که الآن هم این مطلب رو تموم کنم همون شنبه میذارم توی سایت، پس به تاریخ شنبه ثبتش میکنم

نور و صدای گلوله ها همه جا هست، ولی نمیدونم چرا تعداد کمی این نور و صدا رو می بینن و میشنفن، خیلیا چشماشونو بستن و یه سری هم که سالهاست گوشهاشون رو با شمع پر کردن و هیچی نمیشنفن. اونایی که گوشهاشونو پر کردن چشماشون ولی بازه، ولی چیزهایی رو که میبینن هر جور که عشقشون میکشه تفسیر میکنن. البته هر جور که عشقشون میکشه هم نیست. چون قبلا یه سری تفاسیر توی کله شون کردن و بعدش با شمع گوشهاشونو پر کردن. اونایی هم که نمی بینن گوشهاشون هم معمولا نمیشنفه. حالا با اینجور آدما باید چیکار کرد؟ اصلا چی میشه بهشون گفت. چیزی نمیشه گفت. چون هر دو دسته گوشهاشون پره از چرت و پرت. هر موقع هم که به دستور پزشک! گوشهاشونو تمیز میکنن، کلی چرت و پرت میگن و کلی تفسیر خزعبلات میکنن و کلی اراجیف براشون بلغور میشه و دوباره گوشهاشونو پر میکنن. ولی یه سری هم هستن که واقعا آدمای متفکری هستن و با تفکر به نتیجه ای مخالف نتیجه ی فکری من و امثال من رسیدن. واقعا به این افراد نمیشه خرده گرفت. تازه باید تحسینشون کرد که حداقل فکر میکنن بعد تصمیم میگیرن

یه سری نور و گلوله ی دیگه هم هست که میره و میاد توی آسمون این زمونه ولی بازم یه سری بخاطر حرفای مفت گذشته ها هنوز که هنوزه همون برداشتهای گذشته رو دارن و نمیخوان کوچیکترین فکری بکنن و تغییری توی طرز تفکرشون بدن. نمیشه به اینها هم خرده گرفت. چون در این مورد هم دست روی نقطه ی حساسی گذاشته شده که هیچ کاری برنمیاد از اکثر افراد به دلیل تقدس بی دلیل. به نظر من که اصلا این بحث شیعه و سنی چرته، به خدا چرته. همه شون مسلمونن. در واقع همه مون مسلمونیم. من خودم رو دیگه شیعه نمیدونم، سنی هم که نیستم، در عین اینکه به مقدسات هر دو شدیدا احترام میذارم. چون اینا همه اش دستک و دکونه برای جدا نگهداشتن مسلمونا و جلوگیری از همفکریشون. اصلا مگه مسلمون و زرتشتی و مسیحی و بهایی و بودایی و اصلا بی دین با هم فرق میکنن؟ هر کی آدم باشه همون  درسته دیگه. اینا همش در واقع بساطیه برای دور نگهداشتن انسانها از هم. این وسط یه استثنا فقط وجود داره که البته در مورد کلیتشون طبق معمول نمیشه قضاوت یا بهتر بگم پیش قضاوت کرد و اونم یهودیها هستن که هر کاری میکنم نمیتونم قبول کنم که نزدیک 90% یهودیها اصلا انسان هستن. با اینکه میدونم این یه نظر افراطیه ولی دارم خیلی تلاش میکنم که دیدم رو در مورد یهودیت عوض کنم. مطالعه هم دارم میکنم ولی فعلا به جایی نرسیدم 

خیلی زیاد شد. اگه کسی تا اینجاشو خونده به طور کامل خدا ایشالله بهش صبر بده، هر کی هم نخونده خدا خیرش بده. چون هر کی بخونه خیلی علافه. این تفکراتم رو یه جوری باید اینجا خالی کنم. فردا هم ادامه میدم

|


برگشت به زندگی - جمعه 14 مرداد 1384 ساعت 15:40

خاتمی هم رفت، با اینکه خیلی انتقاد بهش میشه و خیلیاش هم وارده، ولی خوندن کتاب مکاتبات هيات پيگيري و نظارت بر اجراي قانون اساسي خالی از لطف نیست. خیلی زحمت کشیده که بی جواب مونده. عیبی نداره، صبر میکنیم ببینیم دولت عدالت خواه احمدی نژاد چیکار میکنه

چند روز خارج از تهران و حال و هوای سنگینش بد نبود. کنار دریا بودن و به آب زدن خیلی حال داد. توی این چند روز به یه چیزی که خیلی فکر میکردم این بود

1 3 5 7 9 11 13 15 17 19 23 25 27 29 31 37 41 43 47 49 53 59 61 ...

تا همینجاها بیشتر فکر نکردم، چون بقیه شون معمولا توی زندگی روزمره کمتر پیش میان

وقت هم کردم کتاب بخونم، بعد از مدتها تونستم یه ضرب یه کتاب رو تموم کنم. کلی هم خوابیدم. کلی هم حال داد

پرّه های پنکه سقفی با آرامش و طمأنینه ی خاصی میچرخیدن، خیلی بهشون فکر کردم، اما هر موقع روحم توی اتاق به پروازدرمیومد به پنکه سقفی گیر میکرد

برگشتنه فکر کنم بعد از آمل بود که یهو دیدیم وسط جاده خاک بلند شد. سریع زدیم بغل و کپسول آتیش خاموش کن بدست پریدیم پایین ببینیم چه خبره.فرمون کامیون به گفته ی خود راننده کامیون قفل کرده بود و کشیده بود به سمت کنار جاده که دو نفر از محلیها نشسته بودن و زده بود هر دو رو طوری له کرده بود که بدنشون جمع شده و بود و داغون. بیچاره راننده کامیونه هم کلی از محلیها کتک خورد هم کلی از خودش. خیلی صحنه ی دلخراشی بود. اینجا هم نوشتم که یادم نره هیچوقت که اجل معلوم نیست کی و چه جوری میرسه. حواسمو بیشتر جمع کنم

همه چیز بر وفق مراده. اون جریان برخورد و اینها هم همه تموم شده س. آزاد آزاد

یه تایپوگرافی اثر استاد ساعد مشکی هم علی گذاشته بود توی سایتش توی قسمت نگارستان که با اجازه اش اینجا میذارم، اجازه صادر شده یا نشده من سوء استفاده مو کردم، حتما نگارستان رو ببینید، و اما اثر و تحلیل اون

تحلیل روانشناختی اثر : خالق اثر با عبارت رفتن دوستان دانشجوی مهندسی کامپیوتر و فناوری اطلاعات  ورودی 82 دانشگاه صنعتی امیرکبیر کاملا آشنا بوده و منظورش اینه که از رفتن به هم بپرهیزیم و با برگشتن اجازه بدهیم دیگران به ما بروند، البته همینجا از تمامی اهالی هنر و ارادتمندان استاد مشکی عذرخواهی میکنم

  |


شاین آن یو کریزی دایامند - دوشنبه 10 مرداد 1384 ساعت 3:05

قابل احترامه، ولی کثیف. شهوتِ گذشتن از خود، ترحم، شهوت رو اینطوری میشه خالی کرد، مگه همیشه شهوت باید جنسی باشه؟ شایدم این یه نوع شهوت جنسیه که توی ترحم خالی میشه. نهایت نداره، با شروعش طرفت رو هم شهوتناک میکنی. با ترحم نه! با حس کمک و انساندوستی! نه! اینم همونه! کلا آخرش شهوته، بگذریم

در مورد «این نیز بگذرد» خوندم امشب که : یه برده ای بود که خیلی زیر دست ارباب پولدارش سختی میکشید، ولی هیچوقت درخواست نمیکرد که فروخته بشه. دوستانش ازش پرسیدند که چرا از دست این همه سختی نمیخوای خودتو خلاص کنی؟ گفت : «این نیز بگذرد». گذشت و ارباب محترم مرد. زن ارباب اومد و با این برده ازدواج کرد و تمام مال و منال ارباب سابق رسید به برده. باز همون دوستانش گفتند : حالا که اینهمه پول و منال داری چیکار میکنی؟ گفت :«این نیز بگذرد». چیزی نگذشت که برده ی سابق مرد. توی وصیت نامه اش نوشته بود که روی قبرش بنویسند : «این نیز بگذرد». از قضا چند وقت بعد حکومت قبرستونی رو که برده ی سابق توش خاک بود تخریب کرد و استخونهای مرده ها هم یه گوشه افتاد

هر لذتی حتی تمام این حضایض مثلا معنوی و بشرساخته و پرداخته، همه اش برمیگرده به نفس کثیف آدما. حس از خودگذشتگی و ایثار و فداکاری و بزرگواری و تمام این دری وریا از سه چیز نشأت میگیره، شهوت، شهوت، شهوت. آره آخرش همینه! بیخودی هم زور نزن اثبات کنی که اینا احساسات متعالین! کدوم متعالی؟ متعالی مربوط به موجود متعالیه، نه یه انسان پست و دون صفت که برای آزاد کردن فکر خودش از یه سری واقعیتها بیخود و بیجهت دلیل و مدرک میسازه و بهشون استناد میکنه، نقش خودشو میخواد توی انحراف فکری بشر ایفا کنه و ایفا هم کرده، تمام و کمال

یه سری آدم خودمقدس بین این چیزا رو بنا کردن، بهشون توجه نکن، بذار همه چی روال عادیشو طی کنه، توی قانون طبیعت دخالت نکن، قضا و قدر و از این دست استدلالها رو هم همون خشگ مقدسها پایه گذاری کردن که کارای خودشونو توجیه کنن، آره بهشون توجه نکن! راه خودتو برو

در مورد آزادی فکرت هم بهت تبریک میگم پسر! نشون دادی که یاد گرفتی خیلی چیزها رو با عواقبش بسنجی و تصمیم بگیری. مطمئنا کار عاقلانه ای کردی، خوش باش

  |


ظلم ظالم جور صیاد - یکشنبه 9 مرداد 1384 ساعت 1:01

نو بهار است

گل به بار است

ابر چشمم ژاله بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن بر قفس ای آه  آتشین

دست طبیعت گل عمر «او را» مچین

زنده بمون، زنده بمون، نباید بیخود و بیجهت از بین بری، بذار هر چی در مورد گذشته ات میخوان بگن، مهم اینه که الآن داری از کارهایی که کردی و نکردی ابراز ندامت میکنی، زنده بمون «پهلوان»

دلم خیلی گرفته، خیلی، خودت گفتی هزینه داره، آره، هزینه اش رو هم قبول کردی و داری میپردازی، ولی این هزینه باید چندین برابر بشه که به آرمانمون برسیم، اصلا هزینه رو برای کی میپردازی؟برای کسایی که حتی براشون مهم نیست که تو الآن داری چی میکشی؟ دیگه جای موندن نیست، همون چیزی که میخوان، دلم خیلی گرفته، خیلی

فکرهام تقریبا نتیجه داد، همینی که هست رو باید حفظ کرد، یعنی بی خیال!! حالا کم کم آزاد و بیخیال برمیگردم سر کارای قبلیم

رو در رو دریا مرا میخواند

می اندیشم که شاید خواب دیده ام

می اندیشم که شاید خواب بوده ام

خواب دیده ام

اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست

...

گرم و زنده بر شنهای تابستان

زندگی را بدرود «خواهد» گفت

تا قاصد ملیونها لبخند «گردد»

تابستان «او» را در بر خواهد گرفت و دریا دلش را خواهد گشود

زمان در «او» خواهد مرد و «او» بر زمان «خواهد» خفت

  |


استراحت - پنجشنبه 6 مرداد 1384 ساعت 2:29

اولا تصمیم گرفتم که تاریخ پستهامو اول بنویسم که برای خودم هم راحت باشه بفهمم کی نوشتم، ثانیا خواستم فونت رو کوچیکتر کنم دیدم خداییش خیلی ستمه، چشمای خودم هم در میاد چه برسه به خودش

!فعلا میرم برای استراحت، البته یه استراحت همراه با کلی پیاده روی و اعمال شاقه ی لذتبخش

از این استراحتا خیلی لازم دارم، دارم تجدید قوا میکنم، امیدوارم نتیجه بده

من آخرش نفهمیدم کی روز زن و مادره! در سال 20 دفعه روز زن داریم تا اونجا که من یادمه، ولی حالا بهر حال روزشون مبارک، ایشالله همیشه سایه شون بالای سر ما باشه. مادرها رو عرض میکنم البته

بیخیال میشم! میدونم آخر سر بیخیال میشم و از خیرش میگذرم! برمیگردم سر همون خونه ی اول که بودم، راحت و آسوده

ولی هنوز دارم فکر میکنم! فکرهام هم یه کم سنگین شده برای خودم! خسته شدم از اینهمه فکر، فقط دارم به بعدش فکر میکنم! چه به هدفم برسم و چه نرسم!

کلی علامت سوال توی ذهنم هست که جوابشونو پیدا نمیکنم! هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر نتیجه میگیرم! به خدا سخته. در مورد علامت سوالی که امروز پیش اومد - "برخورد"، این رو مینویسم که وقتی بعدا خوندم مطلب خودم رو بفهمم کدوم علامت سوال رو میگم- خیلی فکر کردم، احتمالا این مسئله هم مثل اون موردیه که قبلا هم داشتم، البته یه مدل دیگه اش رو، ولی حل شد، خوب هم حل شد، امیدوارم این یکی هر چه سریعتر حل بشه، مثل قبلی حل نمیشه، چون اون راهش خیلی ساده بود، همیشه دم دست بود! این یکی زیاد دم دست نیست، کلی وقت لازمه براش، کمش میکنم وقتشو!

امیدوارم که فکرهام درست از آب دربیاد! روزی 1000 بار دارم دعا میکنم که درست باشه!

  |


پرسه

 

پرسه میزنم توی روزهای گذشته ام، فکر میکنم، فکر میکنم، فکر میکنم اما به نتیجه ای نمیرسم

هنوز مرددم، هنوز نمیتونم خودمو راضی کنم که ریسک کنم، میترسم، خیلی هم میترسم، آره، ازت میترسم، چون نمیدونم درست فکر میکنم یا نه، اصلا فکر کردن به این مسئله درسته یا نه؟ خیلی میترسم

بازم میچرخم توی کارای هفته ی گذشته ام، یه کاری کردم که بلافاصله بعدش پشیمون شدم، ولی عیبی نداره، یه بار برای همیشه بود، یه کم راحت شدم، ولی خدا منو ببخشه، در واقع خلقش منو ببخشه، میدونم اینقدر این خلقش دلرحمه که میبخشه

باز خسته ام، خیلی هم خسته ام، یه روز حالم خوبه یه روز خراب، فعلا یه کم کتاب بدک نیست بعد از اینهمه مدت، به قول یکی از بروبچس : این نیز بگذرد

چهارشنبه 5 مرداد 1384 ساعت 3:57

  |


من تشنه مثل خورشید

 

واقعا تشنه ام! تشنه ی چی خودم هم نمیدونم. مسلما دلیل تشنگی رو که ندونم راه خوابوندن عطشم رو هم نمیدونم. بعد از چند روز خستگی و فشار حالا دوباره بازیابی، البته نه از نوع ذخیره و بازیابی، بازیابی قوا

Leaves are falling. The trees remain with empty hands.

I walk with barefoot on the words.

 

دود مي خيزد

دود مي خيزد ز خلوتگاه من.

كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

كي به پايان مي رسد افسانه ام؟

 

دست از دامان شب برداشتم

تا بياويزم به گيسوي سحر.

خويش را از ساحل افكندم در آب،

ليك از ژرفاي دريا بي خبر.

 

بر تن ديوارها طرح شكست.

كس دگر رنگي در اين سامان نديد.

از درون دل به تصوير اميد.

 

تا بدين منزل نهادم پاي را

از در اي كاروان بگسسته ام.

گر چه مي سوزم از اين آتش به جان،

ليك بر اين سوختن دل بسته ام.

 

تيرگي پا مي كشد از بام ها:

صبح مي خندد به راه شهر من.

دود مي خيزد هنوز از خلوتم.

دوشنبه 3 مرداد 1384 ساعت 1:06

  |


Copyright © Hamidreza Hosseini - 2005

Hamid CT