آرشیو

 

 


مهر 1384


میرم - پنج شنبه 28 مهر 1384 ساعت 18:12

دور، دور، دور ِ دور ِ دور، اینقدر دور که دیگه دیده نمیشه، میخوام برم اونجا، نمیخواستم، میخوام، دیگه هم نمیخوام برگردم این نزدیکیا، اون دور دورا راحت میشه گم شد، راحت میشه خودت باشی و خودت، این نزدیکیا هم خودت بودی و خودت، ولی اون دورا واقعا فقط خودتی و خودت! چشماتو می بندی و یه دل سیر خواب می بینی، خوابِ خوابِ خواب، هیچ چیزی هم نداری که بهش دل بسته باشی، هیچ چیزی نیست که بهش فکر کنی، هیچ چیزی نیست که اشک توی چشمات بیاره، هیچ چیزی نیست که موقع راه رفتن طوری بهش فکر کنی که یهو به خودت بیای ببینی وسط خیابون 10 تا ماشین دارن برات بوق میزنن فحشت میدن، هیچی نیست، هیچی، فقط آرامش، شایدم آرامش خیالی، ولی یه چیزایی لازمه ببرم که حوصلم سر نره

|


بازم بگو - سه شنبه 26 مهر 1384 ساعت 21:33

ابرواژه به کار بردن برای نوشتن ساده ترین مطالب واقعا هنر میخواد، توصیفات قشنگی میشه ساخت

گروهی دیگر که امین وحی خدایند و ترجمان معانی بر دل فرستادگان او، و به فرمان و قضای حق، در رفت و آمدند. برخی از آنان پاسداران بندگان او و بعضی دربانان فردوس اویند...میان این فرشتگان و فرشتگان فرودست، حجابهای عزت و پرده های قدرت درآویخته است

من یه سری از اینا رو دیدم، ولی همه شون زمینی بودن و هستن، تک تک چیزایی هم که به عنوان صفت گفته، توی وجودشون دیدم، خصوصا پاسداران بندگان و خیلی خصوصا! دربانان فردوس او که من میگم فردوس او همینجاست، این پرده های عزت و قدرت رو هم می بینم، همون فرشته های زمینی شاید فقط حرف منو می فهمن، ولی من همه چیزو همینجا می بینم و میخوام

|


ایول - شنبه 23 مهر 1384 ساعت 20:54

امشب خیلی شب توپی بود، خیلی حال داد، به خصوص کثیف شدن لباس، بروبچس دم همه تون گرم، ایشالله جبران کنم

: چند وقته همه چیز رو اینجوری می بینم

pqrsajklam abcghdetmnopqrghi.,? abcghde jkghaabapqr.,? jkghmnopqrsgh mghigwxyzapqrde.,?

این یه نمونه اش بود، دقیقا تک تک حرفایی که میزنم و میشنوم، همینجوری توی ذهنم نقش می بنده، دارم دیوونه میشم، یکی به دادم برسه، شاید خیلیا اینجوری شده باشن، ولی کوتاه مدت رد شده احتمالا، ولی من الآن نزدیک 1 ماهه که اینجوریم

tmnopqrmnojkghmnoda jkmnomajk

|


شروع - جمعه 22 مهر 1384 ساعت 23:53

دوباره شروع میکنیم، از اول اول اول، ولی این بار جدی جدی، شوخی بردار نیست این دفعه، مثل دفعه های قبل نیست این دفعه، میتونی جدی نگیری و بازم مثل قبل دست از پا درازتر بشی، پس بزن قدّش

زیادی تند رفتی، به دیگران چه ربطی داره که تو حالت خوش نیست؟ چرا باید باعث رنجش دیگران بشی؟ همین جا می نویسم که اگه یه موقع توی این چند وقت نتونستم باهاش صحبت کنم و خودش خوند اینجا رو عذرخواهی کرده باشم، فرزین جون، شرمنده، دلگیر نشو از من، خودت درک کن حال منو، میدونم که تحملم سخته، ولی ببخشید دیگه، بعدا بیشتر با هم صحبت میکنیم داداش

چشم تو از فکرای بد، ابر زمستونی شده

شهر فرنگ بچگی، یه گوشه زندونی شده

چه کار به قصه ها داری؟ خالی شو از پس پریروز

در لحظه ای که هست و نیست، بر پر پروانه بسوز

فقط کمی بیشتر کمی، زنده تر از خاطره شو

در غیبت منظره ها، حافظه ی پنجره شو

|


چیه داداش؟ - پنجشنبه 21 مهر 1384 ساعت 21:20

حال کردم امروز دو بار بنویسم به افتخار خودم، چیه داداش؟

میفهمی چی میگم؟  همونقدر که زبان مادری ساده س، همونقدر که پنجره ای که رو به سکوت باز میشه جذابه، همونقدر که بازی کردن توی حیاط بچگی ساده س، همونقدر که کشیدن یه مربع ساده س، همونقدر که سیاهی تاریکه، همونقدر که آینه توی نشون دادن ظاهر آدما صحیح عمل میکنه، همونقدر که راه رفتن کنار ساحل لذت بخشه، همونقدر که ... همونقدر که هر چی خودت دوست داری، حرفای من همونقدر ساده است

|


سابجکت نداره - پنجشنبه 21 مهر 1384 ساعت3:38

الآن هم خوشحالم هم ناراحت! خوشحال از اینکه حس می کنم دوباره متولد شدم و برگشتم به روزهای بچگیم، ناراحت از اینکه حس میکنم دوباره متولد شدم و برگشتم به روزهای بچگیم

|


دروغه - سه شنبه 19 مهر 1384 ساعت 23:21

دروغه! روز دوباره یه دروغ دیگه س! همه اش چرت و پرته! اگه می خواست راست باشه باید یه اثری دیده می شد! هر روز که میگذره بیشتر به دروغ بودنش ایمان میارم! چون تا به حال هیچ اثری ندیدم! بعدا به چه درد میخوره؟ مهم الآنه! حتی به بقیه ی چیزا هم شک کردم! شاید همه مون رو اسکول کرده! شایدی که داره توی وجود من به یقین بدل میشه

|


سفر به خیر - دوشنبه 18 مهر 1384 ساعت 21:34

!نرفته ها، ندیده ها، گفته ها و باور نکردنی ها، نمیشه

چقدر شاد بود شهر فرنگ بچگی، چقدر راحت یه گوشه زندونی شد، چقدر راحت میشه از زندون آزادش کرد، چقدر راحت هیچکس زیر بار وثیقه نمیره

توهم، هر روز بیشتر و عمیق تر از دیروز، غرق در قدمهای سبک، غرق در نور منعکس شده از بال بال زدن شاپرکهای سر تیر چراغ برق، غرق در دونه دونه ی سنگ ریزه های آسفالت، هیچی هم نمیشنوی، غرق چهار خونه های منظم، نظم رو دوست ندارم، اونم نظم خشک رو، فقط بی نظمی یا شایدم یه نوع نظم پویا


"به کجا چنین شتابان؟"

.گون از نسیم پرسید

"دل من گرفته زینجا، هوس سفر نداری ز غبار این بیابان"

"همه آرزویم اما، چه کنم که بسته پایم"

"به کجا چنین شتابان؟"

"به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم"

سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را"

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها، به باران

"برسان سلام ما را

|


زنهار - یکشنبه 17 مهر 1384 ساعت 23:44

ساده مثل یه توهم، مثل یه گل، مثل پاکی- خوب، مثل پریدن از روی دیوار بی انتها، مثل کتابی که تک تک ورقهاش وسط کوچه دارن پرواز می کنن، مثل سنگهایی که کف پات رو پاره پاره میکنن، مثل برجستگی های نقش توی تابلو، مثل ... مثل ... مثل هر چیزی که میشه از روی زمین برداشت، خیلی ساده

!ای شاخه ی شکوفه ی بادام

!خوب آمدی - سلام

لبخند می زنی؟

امّا

این باغ بی نجابت

...با این شب ملول

!زنهار از این نسیمک آرام

!وین گاه گه نوازش ایّام

 

!بیهوده خنده می زنی افسوس

بفشار در رکاب خموشی

پای درنگ را

 

...باور مکن که ابر

...باور مکن که باد

...باور مکن که خنده ی خورشید بامداد

من می شناسم اینهمه نیرنگ و رنگ را

|


  من که بیدارم چقدر خوبه - پنج شنبه 14 مهر 1384 ساعت 1:02

زحمت نمیدم به خودم! بذار بترکه از درد، فقط کلافه ام میکنه، زرت و زرت هم عذابش شروع میشه، حداکثر تا آخر این ترم تحملش میکنم، این سردرد دوا نداره

امروز دقیقا "زندگی را با سکوت فریاد زدن" رو دیدم، جالب بود، دمش گرم هر کسی که این ابتکار رو زده بود

چرا همه داغونن؟ کی این وسط مقصره؟ مطمئنم که خود ما مستقیم مقصر نیستیم، ولی هنوز یه سری فلسفه ها رو درک نکردم، هی میگن برای اینه که بندگان هم به فیض برسن، ولی کدوم فیض؟ این که همه اش زجره! کدوم فیض آخه؟ نمی فهمم! جوابم رو هم که نمیده کسی، حتی خودش! به درک! خوب نده! چیکارت کنم؟

چه کار به کار شب داری؟ بذار که خوابش ببره! ماه اگه بیداره ولی، پلک ستاره می پره

چه کار به سایه ها داری؟ که لحظه ها رو کش میدن! مراقبان بی خطر، احساس آرامش میدن

اگر کمی فرصت باشه، آفتاب هنوز زیاد میاد

اگر کمی فقط کمی، دلت بخواد دلت بخواد

دلم می خواد، ولی اگر کمی فرصت باشه، فقط کمی ...

|


زندگی کن - سه شنبه 12 مهر 1384 ساعت 23:10

یعنی این ترم به آخر میرسه؟ یعنی من به آخر میرسونمش؟ در واقع میتونم به آخر برسونمش؟ فقط امیدوارم

زورکی خندیدن خیلی سخته، به خصوص موقعی که کنار بهترین دوستات نشستی و حرفهایی زده میشه که همیشه از ته دلت بهشون می خندیدی. یادم نمیاد توی این چند وقته واقعا از ته ته دل خندیده باشم. بازم شده غم نامه اینجا، دیگه بسه، همین روزا رو دریاب که ممکنه همینا رو هم نداشته باشی - آ...ه

راستی تا یادم نرفته، بچه های دانشگاه هنر تحصن کردن، اگه بتونم فردا برم دانشگاه ازشون عکس میگیرم میذارم تو فتوبلاگ، اگر دیدین حتما بگین دیگران هم این بچه های با اراده رو ببینن

|


بازم فرار - جمعه 8 مهر 1384 ساعت 2:16

تنها راه رو فعلا" فرار میبینم، شایدم این فرار نیست، بازگشته، به خودم، دارم پیدا میکنم، هدفم مستحکمتر شده، یعنی هدفم رو از بین چندین هدف و بی هدفی پیدا کردم، فهمیدم که قبلا" اشتباه میکردم، حالا هم هدفم رو با تمام قوا پی میگیرم، یه جاهایی قطعا" لنگ خواهم زد، ولی از دیگران کمک میگیرم، این دفعه میدونم که موفق میشم

به شدت اضطراب دارم، برای امروز عصر، برای پرسپولیس! خیلی خلم، نه؟؟

خیلی حساس شدم، با کوچکترین حرفی به هم میریزم، زود می رنجم، زود بغض میکنم، زود گریه میکنم، دیگه خیلی از حرفای دیگران لذت نمیبرم، زود خسته میشم، زود عصبی میشم، با خیلی از چیزایی که قبلا باهاشون حال نمیکردم حال میکنم و بالعکس، یه حس خیلی بدی توی وجودم دارم، هیچوقت اینجوری نبودم، برای حلش مثل خرسندی توی گل گیر کردم

خیلی چیزا این روزا ناراحتم میکنه، شاید تنها چیزی که در وصف این روزا میتونم بگم این باشه

... زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟ ...

|


Copyright © Hamidreza Hosseini - 2005

Hamid CT