آرشیو

 

 


فروردین 1384


تراوش

ای لعنت...لعنت به اون ذات بد ذاتت...چی میخوای آخه؟...این که درس نمیگیره...هر چی هم میگم درست نمیشه که...به چه زبونی بگم؟...همگرایی و واگرایی مسئله اینست...دبیا...اینم که نیومده رفت...به خاطر یه مشت آدم بدذات باید اعصاب خودمونو خرد کنیم...آخه گور پدرش...بقیه چه غلطی کردن؟...وقتی میگه تا تهش هستم ولی هیچ غلطی نمیکنه موقع عمل، اصلا ارزش داره که ریخت نحسشو تحمل کنی؟...باز خوبه عقلت اینبار کار کرد و قبول نکردی این ننگ رو...اگه حرفاش نبود همونی میشدی که چهار سال تمام بودی و گند زدی به همه چیز...جفتتون...بیخود نیست من حالم از خودش و خونوادش به هم میخوره...بس که لاشخورن...خوب میخواستین نکنین اینکارو؟...خیلی بی چشم و رویی به خدا...تو هم که به چیزایی که گفتی مثکه میخوای عمل نکنی...گیر نمیدم بهت...دلم میسوزه برات...فکر میکنی با این کارات دل اونو شاد میکنی...ممکنه شاد هم بشه ولی اون همون آشغالیه که بود...باز خوبه یه بار سرتاپاشو جلوی همه قهوه ای کردم دلم خوش باشه که حرفامو زدم...این دفعه هم شانس آوردن...اگه من اونجا بودم وقتی زر زیادی زد جرش میدادم که دیگه از این غلطا نکنه...حیف که قول دادم به خودم...نه...خسته نمیشم...صبح پا میشم سر موقع...تو بگیر بخواب...همه ی درها رو قفل کن...حتی در توالت رو...اونجا که شبا به درد استفاده نمیخوره...آدم توی خواب توی یه حال دیگس...اصلا توی این فکرا نیست...ع غ ف ق ک گ ل م ن ه و ی...عربا اینجوریه حروف الفباشون...خودم میدونستم...نمیخواست تو بگی...میدونم خیلی احمقم...اگه نبودم که اصلا دلم تنگ نمیشد...آره دیگه...خیلی...برای اولین بار....برای اولین بار...برای اولین بار...آخه با این صدای مزخرفت خواننده شدی آقا شیره؟...یالهاتم که کوتاه کردی...برداشت اول...اکشن...آقا من هر روز دارم200  میدم...شماها هر موقع عشقتون کشید کرایه رو 50 تومن 100 تومن میبرین بالا؟...بکش ما رو به آسونی...به آتیش تو میسوزم...یه زمانی چوپون بده...خیلی خنده داره خدایی...با این چیزا دنبال محبوبیت باشه آدم...عیبی نداره...شده خودمو تیکه تیکه کنم ولی میرم...حوصله ی اینهمه دردسر و خرد شدن اعصاب رو نداره...ببین واسه من و تو چه نقشه ها کشیدن...برای آزادیمون حبس ابد بریدن...بیدار میشم...6 و ربع تا 6 و نیم هر موقع شد شد...عیبی نداره...فایده نداره...چی...نداره...فایده نننننداره....چند وقته خواب نمیبینم؟...فکر کنم یه سالی میشه...دو پا دارم دو پا دیگه...عجب خرافات جالبی بود خدایی...محسن دهقان میگفت...بدبختی نمیشه با اینجور آدما بحث کرد...وقتی یه دانشجو اون خرافاتو و دری وریا رو قبول کنه دیگه از محسن دهقان چه انتظاری میشه داشت؟...یه لیوان دیگه چایی...اگه بخورم دیگه باید حتما درهای بسته باز بشن...میدونم...میدونم...چه از خود راضیاه این آقا شیره...اه اه اه...اون دفعه اون مزخرف هم میگفت آقا شیره...حالم بد شد...دیگه نمیگم آقا شیره...مگه با تو نیستم میگم نگو آقا شیره...نمیفهمی دیگه...نگو...نقل و نبات و شیرینی...الهی که خیر ببینی...چقدر با چشم دنبال کردم...تا رسیدم دیدم با چشم دنبال میکنه...با هم میرسید به هم...امیدوارم تغییر نکنه نظرم...خدا کنه اونم اینطوری که من فکر میکنم نظرش باشه...تموم دنیا میدونن...حتی اگه خدا نخواد...نرمال...پریویو...اچ تی ام ال..فکتیس...تا هر جا دلش خواست...هر چیزی رو که آدم نمینویسه...البته آدم...تو نه...از خیر همه دنیا گذشتم...این ول نمیکنه...هی میگه اینو...دلمو کباب کردی بابا...من بابات نیستم...همون یه دونه بچه بسه...هدیه ی کانون هنرهای تجسمی...اصلا اینا چی میخوان؟...سالی یه دفعه میان اونم موقعی که کار دارن...همون بهتر که محل سگ هم بهشون نمیذارم...اگه آدم بودن که بچه شون اون کارو نمیکرد...تابلوئه تو تکنو بلدی خدایی...زنداییشون بودا...تو که راست میگی...آرزومه...آرزومه...لا لا لای لای لالای...لا لا لای لای لالای ...غول بیابونی...اون احمقم با اونهمه ادعاش منو نشناخته هنوز...البته به فکر فیض خودشه...خدا شفاش بده...آااا....آ کن وا کن نداریم اینجا...این راهش نیست...خدا شانس رو ببین چه جوری به کیا میده...نه به روژه میده...فقط پول دیگه...البته اول سلامتی بهد خوشی بعدش پول...آره دیگه راست میگه...ببین چه جوری علاف شدیما...آقا درو وا کن...گروه ما همین الآن رفت بالا...حالا اینم برا ما آدم شده...ناهارت بخوره تو سرت کار مردمو راه بنداز...زود تعطیل میکنی اکبر آقا...تا حالا که نگفتم اسمشو جلوش...اینم از امشب...این خونه تون توی سردارجنگل پس کی ساخته میشه...کف کردم به مولا...سالی یه دفعه باید ببینمت...دلم تنگ میشه خوب...تو چی؟...حتی خودم رو نشناختم...خیلی خنگ شدم...اون دستگاه فشار خونو بیار من فشارمو بگیرم...چپه بستیش که...اصلا حواسم نیست...این با این قولاش اعصاب منو خرد کرده...تو که میدونی امسال هر چی در میاری باید بذاری برای کاری که فکر میکنی قدرشو میدونن و من میدونم همونی هم که براش میکنی اینکارو، نمیدونه پس بیخود میکنی قول میدی...امروز یادم نرفت...حسش نبود...اعصابم داغون بود...هنوزم هست...هی هم داره بدتر میشه...خدا به دادم برسه توی این چند روزه...دلش خوشه اینم...من دروغی ندارم بگم پسر جون...دو تا تلفن...مداد نوکی...پاک کن...خودکار...لیوان چایی...یه قرقره نخ سیفیت...یه تقویم داغون جیبی که کلی توش دعا نوشته شده...با همین چیزا سرتونو گرم کردن دیگه...برگه های سفید به درد نخوری که الآن به درد میخورن...امتحان ادبیات...18/12/1380...دوم ریاضی صبح...گروه 15...آقای واقعه دشتی...پاشو از کیلاس من بورو بیرون حسینی...به ناموسم قسم من تو رو میندازم...بیخود نیست میگن اینا بی ناموسن...اصلا ناموس سرشون نمیشه چیه...هر چی بلاس به دور بشه...افرانت...فرانت یادش بخیر...چه دورانی داشتم باهاش...خیلی آدمای جالب و خنگی بودن...حتی سرنا...البته اونا فهمیدن بعدا...حوله ی آویزون...داستانهای شهر جنگی...دریاروندگان جزیره ی آبی تر...وقته فراره وقتشه در بریم...بیاین از اینجا همه زودتر بریم...دلشون خوشه اینا...چند وقته دوباره توی دفترم چیزی ننوشتم؟...از اون شنبه تا این شنبه...این شنبه هم که هیچی ننوشتم...بابا تو خیلی دیوونه ای...خود یارو پا پیش میذاره...تو هی هلش میدی عقب؟...موریانه ها رو یادته چه جوری داشتن عمارتو میخورن؟...خدا رحم کرده...یارو سیبیل داشت فقط...ریش نداشت...خیلی جالب بود ایندفعه...خیلیاشون ریش نداشتن...یقه ی بالا هم باز بود...ایول...باز بگو کاری نکردن اینا...دیگه چیکار میتونستن بکنن و نکردن؟...خدایی خیلی کارا...سر فرصت مینویسم اونا رو هم...حالا اینجا یا توی دفترم فرقی نمیکنه...بایک

یکشنبه 28 فروردین 1384 ساعت 2:02

|


...

باید از روی مغزم آروم رد بشم...روی روحم پا بکوبم که بیدار بشه و ببینه...روحم فقط باید ببینه...مغزم نباید اشکامو ببینه...دارن جیغ میکشن اشکام...مغزم خفشون میکنه...نمیذاره صداشون به قلبم برسه...قلبم داره له میشه...صدا داره خیلی زیاد میشه...تحمل این فشارو نداره قلبم...روحم باید خفشون کنه...ولی نمیکنه...دارن میخندن بهم...کارشون دارم...ولم کن بذار بهشون برسم و نشونشون بدم دارن چیکار میکنن...دارن مثل خوره همه ی جونمو تیکه تیکه می برن...میخندم ولی دارم گریه میکنم...اشکام دارن روحمو میخورن...روحم داره تموم میشه...پس چرا میخنده؟ چرا میگه بخندین؟ ولی جلوشونو نمیگیره...نیگاش کن...با پر رویی جلوم وایساده میخنده بهم...خودش میخنده ولی اونی رو که میگه بخند داره می کنه و می بره...نمیذاره بخنده...وایسا ببینم...برگرد سر جات...بذار الآن پا میکوبم رو مغزم که بلند شه خفت کنه...می دونم میتونه..زورش میرسه...اگرم نرسید به درک...اینهمه مدت کندی و بردی اینم روش...ولی دیگه صبر نکن...همینطور ادامه بده...نذار چیزیش بمونه و خودشو بسازه...چرا زجرکشش میکنی؟...تیر خلاصو بزن...بزن...بزن

شنبه 20 فروردین 1384 ساعت 4:47

|


I am Thinking

I'm thinking about something. When I think about something, in fact, I am thinking of something else, you can only think about something, if you think of something else.

For instance, I see a landscape that is new to me, but it's new to me, because I mentally compare it to another landscape, an older one, one that I knew.

Such a beautiful statement!

پنجشنبه 4 فروردین 1384 ساعت 4:36

|


Copyright © Hamidreza Hosseini - 2005

Hamid CT