آرشیو

 

 


تیر 1384


میشه؟

 

نه بابا، قوچه. ولی خداییش میشه ها، هیچی نشد نداره، امروز کلی اعصابم داغون بود ولی آخر شبی این پسرخاله مون اینقده ما رو خندوند که هر چی فکر اعصاب خردکن بود حداقل برای یکی دو ساعتی پرید، خدا عمرت بده جوون

باید با برنامه پیش رفت، ایشالله ایندفعه بحث و معرفی باید بذاریم و اجازه ندیم که حق کشی بشه و فقط ادعا کنن و هیچ غلطی هم نکنن، واقعا لازمه که یه گروهی بیفتن دنبال مشکلات بچه ها توی دانشکده، شورای صنفی که واقعا این دوره افتضاح کرده، گندشو درآوردن، باید با برنامه و حساب کتاب و کار گروهی پیش رفت این بار، ببینیم چی میشه

این روزا منتظرم یکی بهم گیر بده یا یه چرتی بگه یه دعوای حسابی بکنم، فکر کنم 9 سالی میشه کسی رو کتک نزدم حسابی، بدبختی دست بزنم ندارم، ولی خدا به داد اون کسی برسه که این روزا اون روی من رو بالا بیاره، هم به داد اون برسه هم به داد من بعد از دعوا، کاندیدای اول هم این دوست عزیزمون مسئول جدید سایت دانشکده اس، یه بار دیگه گیر بده اونوقته که داد و بیداد و دیگه هیچی

واسه ی آخر

صدای پا، برخورد

صدای تو، برخورد

دل ِ تنگ

حس نیمه نیمه، اینهمه وقت

حس تمام، اینهمه وقت

تند نرو، خیلی زوده، راست میگه، اصلا تو چقدر خری که فکرشم میکنی، بچسب به زندگیت پسر

دوشنبه 27 تیر 1384 ساعت 2:20

  |


همه چی

 

دوون دوون اومدم، چون با هزار و یک امید اومدم، چون میدونستم آخرش خوبه، روحیه اس

از گرما داشتم میمردم ولی تحمل کردم، چون میدونستم آخرش خوبه، روحیه اس

توی شیشه ی پنجره ی مترو هی به خودم نگاه میکردم که واقعا این همون حمید چند ماه پیشه؟ کلی هم به خودم میخندیدم، چون میدونستم آخرش خوبه، روحیه اس

هنوزم دارم تحمل میکنم، اما این بار نه فقط گرما رو که خیلی چیزا رو، چون امیدوارم که آخرش خوب باشه، روحیه باشه

کلی روحیه گرفتم توی این چند وقت اخیر، خیلی زیاد، خدا کنه این روحیه ی خوب و این انگیزه ی خوب له نشه، له بشه باید یه چند وقتی برم توی کما تا دوباره برگردم به روز اول، باز روز از نو، بی انگیزگی از نو

امروز عجب صحنه ی باحالی دیدم توی اتوبان شیخ فضل الله، دو تا اسب در کنار هم و خیلی با وقار داشتن کنار اتوبان یورتمه میرفتن، چه حالی میکردن برای خودشون، مرده بودم از خنده، به 110 زنگ زدم که بابا بیاین اینا رو جمع کنین از وسط اتوبان الآن باعث تصادف میشن، زنه باورش نمیشد، هی میگفت آقا مطمئنی؟ هی میگفتم بابا به خدا دو « راس » اسب دارن کنار اتوبان رژه میرن، اینم یه نوعشه

برخورد از نوع چندم؟ آره دقیقا چندم

حالا یا این یا اون؟ آره دقیقا یا

بی حساب شدیم با هم؟ دکتر جان ما که با شما اصلا حسابی نداشتیم که بی حساب بشیم، با کسایی که حساب دارم هنوزم حسابم جاریه، بسته نشده، حالا حالاها هم بسته نمیشه، یه جوری میبندم حساب رو که پرونده ی طرف خط خطی بشه، انشالله، حداقل خنک که میشم

جونم برات بگه که یه منشور چند ماده ای میخوام بنویسم، یه سری قانون برای خودم وضع کنم، هر قانون مناسب جدیدی هم دیدم بهش اضافه کنم، همه چی رو قانونی به پیش ببرم!! این قانونایی که هست ارضام نمیکنه

: آخرش

سراب

آفتاب است و، بيابان چه فراخ!

نيست در آن نه گياه و نه درخت.

غير آواي غرابان، ديگر

بسته هر بانگي از اين وادي رخت.

 

در پس پرده اي از گرد و غبار

نقطه اي لرزد از دور سياه:

چشم اگر پيش رود، مي بيند

آدمي هست كه مي پويد راه.

 

تنش از خستگي افتاده ز كار.

بر سرو رويش بنشسته غبار.

شده از تشنگي اش خشك گلو.

پاي عريانش مجروح ز خار.

 

هر قدم پيش رود، پاي افق

چشم او بيند دريايي آب.

اندكي راه چو مي پيمايد

مي كند فكر كه مي بيند خواب.

خیلی خسته ام، ولی هر جوری هست دارم به این خستگی چیره میشم، با هزار امید

چهارشنبه 22 تیر 1384 ساعت 22:34

  |


قیر شب

 

ديرگاهي است در اين تنهايي

رنگ خاموشي در طرح لب است

بانگي از دور مرا مي خواند

ليك پاهايم در قير شب است

 

رخنه اي نيست در اين تاريكي

در و ديوار بهم پيوسته

سايه اي لغزد اگر روي زمين

نقش وهمي است ز بندي رسته

 

نفس آدم ها

سر بسر افسرده است

روزگاري است در اين گوشة پژمرده هوا

هر نشاطي مرده است

 

دست جادويي شب

در به روي من و غم مي بندد

مي كنم هر چه تلاش

او به من مي خندد

 

نقش هايي كه كشيدم در روز

شب ز راه آمد و با دود اندود

طرح هايي كه فكندم در شب

روز پيدا شد و با پنبه زدود

 

ديرگاهي است كه چون من همه را

رنگ خاموشي در طرح لب است

جنبشي نيست در اين خاموشي

دست ها، پاها در قير شب است

با اینکه با این شعر حال میکنم ولی اصلا به این معنی نیست که غم روی من اثر بذاره، نمیذارم منو با غم توی یه جا زندونی کنی، من تازه دارم نجات پیدا میکنم، تازه شب رو رد کردم، دیگه نمیخوام برگردم، نمیتونی منو برگردونی، آره، بخند بخند، خنده هات گریه اس، حالا نوبت منه که بخندم، من که دارم میخندم، آره خوب ببین، دارم میخندم، دیگه از غم خبری نیست، یعنی خنده هام بیشتر هم میشه؟ از دو لحاظ میگما

دوشنبه 20 تیر 1384 ساعت 21:36

  |


هماهنگه

 

فردا ششمین سالگرد 18 تیره، یاد همه ی اتفاقاتش به خیر که هنوزم دلهای خیلیا رو خون میکنه، این حرفا تکراریه، فقط خواستم بگم که منم جزو اونایی هستم که یاد باطبی و بقیه هستن

پنجشنبه خیلی روز خوبی بود، دقیقا مثل چهارشنبه که خیلی خوش گذشت، کاشکی همیشه همه چی همینجوری شاد و خوب باشه، هم مثل پنجشنبه هم مثل چهارشنبه

شاعر میفرماید : من دارم عذاااااااااااااااااب میییییییییییییییییکشم

دو تا چیز بدجوری این روزا روی اعصابمه، به محض اینکه در موردشون حرف میزنم یا فکر میکنم بهشون چت میزنم، یکی نمره ها و وضعیت درسی، اون یکی هم اتفاقات اخیر توی مملکت

استاد هماهنگه شما ادامه بدین! یعنی چی آقا؟ چه معنی داره این؟ هماهنگه یعنی چی؟

زادگاه تخیل بلندپروازانه و رویاهای قشنگ رو دارم پیدا میکنم، شاید این راهش باشه، شاید روحیه بده، شاید انگیزه باشه برای حتی درس خوندن، شاید، شایدم هزارتا شاید دیگه

پوئن منفی خوردن هم عالمی داره ها، الآن یهویی یادم اومد، الآن اگه وحید بخونه اینو باز میگه عجب خری هستی تو حمید، باز که داری فکر میکنی، ولی جون تو یهویی الآن یادم اومد

 : از هر دری یه حرفی، دو خط دری وری، ولی آخرش باید محکم باشه مثل این

تو گوش می دادی،  اما مرا نمی دیدی

ببین، ببین، ببین، ببین، ببین

یه موقعها فکر میکنم پیش خودم که من چه حالی دارم، خوشحالم واسه خودم، کی الآن حس و حال براش مونده که تو حس و حال داری آخه؟ یه موقعها فکر میکنم من چقدر علافم که نزدیکه 6 ماهه دارم فکر میکنم ولی یه موقعها هم فکر میکنم که شاید ارزششو داشته باشه، هنوزم فکر میکنم که حداقل برای من ارزششو داره، ارزش 6 ماه فکر کردن و چندین ماه دیگه صبر کردن رو داره، حتی شاید ارزش بیشتر از چندین ماه صبر کردن رو هم داره، شایدم نداره، ولی من صبر میکنم و همچنان فکر میکنم، فکر میکنم حداقل ارزش فکر کردن رو داره، شاید 6 ماه و حتی یک سال فکر کردن هم کمه، باید خوب خوب همه ی جوانب رو در نظر بگیرم، برای در نظر گرفتن و سنجیدن همه ی جوانب چقدر وقت لازمه؟

 این چند خط دقیقا فکر هر روز من بوده توی این چند وقت اخیر، فکر هر لحظه ام نه ها، فقط هر موقع که یادش افتادم دقیقا همین چیزا به ذهنم خطور کرده، یه موقعها شدیدا خسته میشم از این فکر ولی بیشتر موقعها کلی بهم روحیه میده، برام خیلی جالبه که این فکر موقع خواب باعث میشه ظرف کمتر از 2 دقیقه خوابم ببره، اونم چه خوااااااااابی، راحت و بی دغدغه، پر از امید و رویاهای قشنگ و رنگارنگ، البته رویاهای قشنگی که می بینم اکثرا ربطی به این فکرهام نداره

به هر حال هر چه پیش آید خوش آید

جمعه 17 تیر 1384 ساعت 23:50

  |


چند نکته

 

شما بر علیه! اسلام و گرآن و عفت عیمومی رفتار چردین، اصلا شما چه نسبتی با هم دارین چه چنار هم نشستین؟ خوب برین بشینین توی دانیشگاه خودتون درس بخونین، شما فگط اینجا برای ما دردسر درست میکنید، از شما چه دانشجو  هستید  اینتظار نمیره چه فگط  کامپویوتر و الیچیترونیچ یاد بجیرید، باید به وجوه شخصیتی خودتون هم رسیدجی کنید

خفه بینیم بابا شِپل، همین مونده بود تو گلابی بخوای از این چیزا حرف بزنی و ارشاد کنی، برو اول قیافتو درست کن بعدا بیا حرف بزن

 : شعر امروز

دلا تا کی در این زندان فریب این و آن بینی ، یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی

 

 :  حرف اول

تمام دردها رو فراموش کن، تازه اول خوشیه، یعنی باید بشی مثل قبل، همیشه شاد و شنگول، میدونم که میشی، اونم کمک میکنه، این اون که اینجا گفتی خیلیا و خیلی چیزا میتونن باشن، ولی مهم خوشیته، حالشو ببر

: حرف آخر

سرباز چه بسیار می بینم! اما کجایند مردان جنگی بسیار! پوشاکشان جامه ی همسان نام دارد. ای کاش آنچه بدان پوشیده میدارند همسان نباشد

چنان کسانی باشید که چشمانشان همواره دشمن جوی است، جویای دشمنتان! و در نخستین نگاه برخی از شما برق نفرتی هست

دشمنتان را بجویید و جنگتان را برپا کنید! جنگی در راه اندیشه هاتان : و اگر اندیشه هاتان از پای درآمد، باز راست کرداری شما می باید غریو پیروزی بردارد

چهارشنبه 15 تیر 1384 ساعت 00:16

  |


باید پایبند باشی

اگه واقعا ادعات میشه که به آزادی و حق انتخاب اعتقاد داری، باید تحمل کنی، چون اگه تو کاری کردی باید منتظر باشی که اونم انجام بده، حالا با شدت کمتر باشه چه بهتر، ولی من واقعا موندم آخه مگه کیه این بشر؟ این نشون میده که هنوز خیلی بچه اس، حالا حالاها بزرگ نمیشه، فقط نشون میده که بزرگ شده، سخته ها، خیلی سخته، شاید اگه می فهمید اینجوری عذابت نمیداد، اونوقت تو هم کاری نمیکردی که بعدا بگی باید تحمل کنی و از این حرفا، عیبی نداره، بیخیال، فدای سرت

3 روزی میشه که جدا شدم از حرفات، واقعا آرامش میدی بهم، خیلی خیلی زیاد، اینقدر که تو امید میدی به زندگی من هیچکس و هیچ چیز نتونسته بده، دوست دارم هر حرفتو اینقدر بخونم که حفظ بشم، هم خودشو هم معنیشو، چون میدونم خودت از سرسری خوندن بدت میومده، تمام تلاشمو میکنم که سرسری نخونم و روی هر حرفت کلی فکر کنم، دمت گرم

 شروع میکنم از همین فردا بدون در نظرگرفتن چیزایی که امروز دیدم

دوشنبه 13 تیر 1384 ساعت 23:50

  |


هر کلامت یه کتابه

 

واقعا وقتی جمله جمله ی هر کدوم کتاباتو میخونم حداقل روی ساده ترین جمله ات 10 ثانیه فکر میکنم، ولی واقعا یه سری جملاتت هر کدومش توضیح تمام کتابت تا اون خط یا تمام کتابای قبلیت یا اصلا خودش یه کتاب جدیده، تو فوق العاده ای، فوق العاده

این مسئله ی "من" و "تو" و "او" و اینا حتی برای خود من هم یه موقعها گیج کننده اس، به علی هم گفتم میشه خیلی راحت "من" رو با یه جمله ی فدای سر"ت" به "تو" تبدیل کرد، "تو" هم که همون "تو"ئه، "او" هم که میشه اینقده خودمونی شد باهاش که دیگه بهش بگی "تو"

اما : من ِ من چیزي ست که بر او چیره می باید شد، من ِ من مرا ننگ بزرگ بشر است

میگه : درست است که ما عاشق زندگی هستیم، اما نه از آن رو که بدان خو کرده ایم، بل از آن رو که خو کرده ی عشقیم. عشق هیچ گاه بی بهره از جنون نیست، اما جنون نیز هیچ گاه بی بهره از خِرد نیست

بازم میگه : تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند. و چون ابلیس ام را دیدم، او را جدی و کامل و ژرف و باوقار یافتم. او جانِ سنگینی بود. از راه اوست که همه چیز فرو می افتد. با خنده می کُشیم نه با خشم! خیز تا "جانِ سنگینی" را بکُشیم

بخند، بخند، بخند، بخند

من بعد از اون مدت کوتاه همین چند وقت پیش که خنده ام نمیومد حالا دیگه فقط دارم می خندم، صبح تا شب، شاید اینجوری بشه اون جانِ سنگین را بکشم

میگه : چون راه رفتن آموختم، به دویدن پرداختم. چون پرواز کردن آموختم، دیگر برای جنبیدن نیاز به هیچ فشاری ندارم. اکنون سبکبارم، اکنون در پرواز، اکنون می بینم خویشتن را در زیر پای خویش، اکنون خدایی در من رقصان است

وصف گامهای بعدی من بود این جمله ها، البته اگه "تو" بخوای، "تو"یی که خیلی باهات خودمونی شدم

بیخود نبود گفتم که هر کلامش یه کتابه، یه بار که چیزی نیست، صد بار دیگه جمله هایی رو که میگه بخونین و صد بار دیگه هم بهش فکر کنین، هنوز هم فکر باید کرد تا معنای کلامش رو اونجوری که خودمون می فهمیم کامل بفهمیم

اینو یکی دیگه میگه که خیلی خیلی خوب میشناسمش، ولی هنوز خوب نمیشناسمش : کار ما از اینکه بدتر نمیشه، چشم ما بیشتر از این تر نمیشه

تر شدن چشمی که از صدتا قهقهه لذتش بیشتره

جمعه 10 تیر 1384 ساعت 23:53

  |


فدای سرت

امتحان تموم، یعنی عشق و حال، با اینکه امتحانا از دو جهت کوفتم شد، یکی نتایج درخشان قابل پیش بینی خود امتحان و اون یکی نتایج درخشان انتخابات، بیخیال، فعلا مهم تموم شدن امتحاناس و صفااااااااااااا

غصه نخور فدای سرت

وضعیت آبیه، یعنی خوبه، سفید نیست چون قبلا قرمز نبوده، قبلا بی رنگ بوده، الآن آبیه، قدم به قدم و آروم آروم، اصلا هول نشو پسر

باید برسه اون روزی که توش حرف باشه، کی میرسه نه من میدونم نه من، فقط خود خودش میدونه، آره، دقیقا نه من میدونم نه من، چون اصلا تویی اینجا در کار نیست، علی اینقدر قشنگ از تو و من و او او گفته که حال کردم تقلید کنم، شایدم تویی باشه، نمیدونم، یعنی میدونم اما نمیدونم، پارادوکسیکاله، خودم هم یه موقعها چت میزنم در مورد چیزی که میگم، ولی میدونم میرسه، بگذریم

چه با خودم حال میکنم من، واسه خودم کلی تریپ انتخاباتی اومدم و دوباره انتخاب شدم،  فردا هم مصاحبه ی مطبوعاتی دارم

ایشالله توی دو سه هفته ی آینده هم فوتوبلاگ رو راه میندازم، همه چیش آمادس، سوژه هم که کلی دارم، خودم که کلی با فوتوبلاگها حال میکنم، خدا کنه همین 4 نفری هم که میان اینجا رو میخونن و شاید یه سری به فوتوبلاگ هم بزنن لذت ببرن

حرفات بی ربطه پسر، نه قدیما و نه حالا، هیچکی نیست اونقده والا، چی میگی باز؟ باز دوباره آهنگ  دامبولی گوش دادیا، برو دنبال کارت، باشه الآن میرم، فقط بگم که

من وای من، روح اگر چه تو

شاهد آنکه اوست، تمام

راه به کجا؟ به دور، دورترین دور از دور

نزدیکم به تو، به او

روح اگر چه تو

تو او، جلوه ی او

روح تو، چه باشد چه نه

من، من از تو، روح ِ تو من

...

چهارشنبه 8 تیر 1384 ساعت 23:40

  |


Copyright © Hamidreza Hosseini - 2005

Hamid CT