آرشیو

 

 


آبان 1384


معجون  دوشنبه 30 آبان 1384 ساعت 10:35

وقت است که بر پایه ی گشایش کارها، اقدام بر تفکر دوباره کنیم و از غم رهایی یابیم!

همه چیز داره قاطی پاطی میشه، باید بشینیم خوب فکر کنیم و دوباره همه چیز رو مجزا کنیم، برای ادامه ی راه تجزیه و تکمیل لازمه!

خدا این پژمان رو هم شفا بده! همینجوری محض اطلاع گفتم!

خدا این دوستان رو هم از ما نگیره! احتمالا این نگرفتن هم مربوط میشه به همون دادن ها و نگرفتن ها!

وحید می گفت که خیلی سیاه می نویسم، می گفت نیچه نخون! منم گفتم دقیقا به همین خاطره که رنگ وبلاگ رو سیاه کردم! آدمی که توی فکرش اکثر اوقات تفکرات سیاه میگذره چرا سیاه ننویسه؟ درسته که یه چند وقتی هست که به میمنت وجود اون فرشته ی زمینی تفکراتم یه کم داره عوض میشه و یه کم امیدوارانه تر شده، ولی هنوزم خیلی چیزا رو سیاه می بینم! آخه به چه انگیزه ای باید با اطراف رابطه برقرار کرد وقتی همه چیز اطرافت داره سیاه و سیاه تر میشه و می بینی که کار خاصی نمیتونی بکنی؟ فقط خدا کنه که تفکرات سیاه من روی کسی اثر نگذاره که بر اساس شواهد و قراین تا حالا نگذاشته! شکر!

در تکمیل یکی از پستهای وبلاگ علی :

هان ای مردم که رحمت خدا بر شما باد! نشانه های آشکار را کار بندید و رهسپار راه روشن گردید ... بدنها سالم و زبانها آزاد است [ زبانها همیشه آزاد است و  این روزها نیست!!؟ ]. توبه شنیده می شود و کردارها مورد قبول است... [عربیش رو ننوشتم چون اصلا از عربها خوشم نمیاد]

هیچوقت برای از اشتباه برگشتنمون دیر نیست!

|


باور - شنبه 28 آبان 1384 ساعت 22:05

یادداشت هایم از صمیم قلب را دوره می کنم، شعله ی خشم بر میکشم و  آتش بر برگ برگ خاطراتم...

یادداشت هایم از صمیم قلب را دوره می کنم، اشک در چشمانم حلقه زده، شعله ی خشم بر میکشم و صفحه صفحه را به دست حذف می سپارم، حلقه ی اشک چشمانم را پر می کند و سر ریز میشود...

یادداشت هایم از صمیم قلب را در درون قلبم! دوره می کنم، اشک در چشمانم حلقه زده، آرزوهای دور و نزدیک، آرزوهای دست یافتنی، آرزوهای ابدی، آرزوهایی که همیشه آرزویشان داشته ام به من نزدیک شده اند، دیگر شعله ی خشمی نیست، هر چه هست شعله ی اشک است، کاسه ی چشمانم چند دقیقه ای است پر و خالی می شود...

یادداشت هایم را در حضور دوره می کنم، حال و هوای دیگر دارم، این اطراف نیستم، آرزوها را نزدیک تر از گذشته به خود می بینم، آرزوی از دست نرفتن این آرزوها، آرزوی تمام نشدن این روزها، دلم گریه می خواهد...

برگ برگ دلم خیس خیس است...کجاست فرشته ی زمینی که چشم بر بالینش آسوده کنم...

سهمم از دنیا همینه، که تو تنهایی شبهام، کسی اشکهامو نبینه...

|


برداشت - سه شنبه 24 آبان 1384 ساعت 23:43

هر کسی می تونه از هر چیزی هر جوری که میخواد استنباط کنه، مهم اینه که اون کسی که باید، درست برداشت کنه!

ای صاحب کرامت، شکرانه ی سلامت - روزی تفقدی کن، درویش بی نوا را!

خیلی زود همه چیز رو از یاد می بریم!

مسئلةٌ : اقتباس ارادت از ذات یعنی چه؟ نمیدونم از کجا تراوش شده ولی یکی معنیشو بگه دیگه!

دیدی بازم چی گفتی...

میخونم و جواب رو به موقع میگیرم! علی خوب چیزی نوشته بود در مورد دادن ها و نگرفتن ها...

|


نجاتم بده - پنج شنبه 19 آبان 1384 ساعت 15:08

کی معلوم میشه؟ هان؟ کی میخوای از این سردرگمی نجاتم بدی؟ چرا هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر نتیجه میگیرم؟ هان؟ چه جوری مطمئن بشم؟ میترسم، میترسم، میترسم! اگه راهی که میخوام انتخاب کنم اشتباه باشه، دیگه نمیتونم خودمو جمع کنما! حالم از قبل هم بدتر میشه! مگه میشه اینهمه بغض و اشک رو نبینی؟ پس چرا جواب نمیدی؟ نجاتم بده!

 آن کیست که ... از  آسمان برای شما باران می فرستد ... که زمین را  آرامگاه شما قرار داد ... که دعای بیچارگان مضطر را به اجابت  میرساند و رنج و غم آنان را برطرف میسازد؟ ... که در تاریکیهای بر و بحر عالم شما را هدایت میکند  و به بادها مژده ی باران رحمت می فرستد؟

اگه باد و بارون اون چیزاییه که من فکر میکنم، پس حالا که باد رو فرستادی، تکلیف بارون رو هم روشن کن!

|


فرصت - چهارشنبه 18 آبان 1384 ساعت 14:37

تغییر رو میشه خیلی راحت حس کرد! باید امیدوار بود که این تغییرا موضعی نباشه! کمک کن که این اراده بتونه موفق و سربلند بیاد بیرون از این امتحان!

فکرم جواب نمیده! اصلا نمیتونم فکرمو جمع کنم! همه چیز بهم ریخته! پیش بینی کرده بودم ولی فکر نمیکردم عملی بشه! اطمینان ندارم به فکرم و به چشمم! دودلم! باید همه چیزو از اول مرور کنم! یه فلاش بک مکتوب لازمه! نمیخوام اشتباه کنم! نمیخوام محال بشه! باید نظرخواهی کنم!

|


امشب - دوشنبه 16 آبان 1384 ساعت 22:26

نمیدونم، نمیدونم، نمیدونم! هیچی نمیدونم! میخوام فکر کنم! دارم فکر میکنم! نمیدونم، نمیفهمم، نمیدونم! باید دوباره بخونم!

نمیدونم! شاید اینجوری میخوای چیزی که طلب کردمو بدی! شایدم دادی و خودم نمیدونم! شاید قراره تکمیلش کنی! نمیدونم! اگه اینجوریه، باید خیلی فکر کنم! نمیدونم! حداقل یه نشونه ی محکمتری بده که من فکرامو جمع کنم! میدونی که خیلی سخته این مورد!

امشب از تاکسی که پیاده شدم، نزدیک 10 دقیقه که پیاده و آروم آروم راه می رفتم تا خونه، همه ی حواسم به آسمون بود. یه بغض شیرینی گلومو گرفته بود، حس میکردم از اون قسمتایی که ابر نیست... نمیدونم! نمیدونم چه حسی بود ولی هر چی بود شیرین بود! میخواستم از ته دل داد بزنم، الآنم دلم میخواد! ولی چهارشنبه شب فریاده! شب درد دله! میخوام اینقدر داد بزنم که تمام این مدتی که داد نزدم جبران بشه! اینقدر داد بزنم که خالی بشم!

درون سینه ام دردی است خونبار - که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی آشفته، دردی گریه آلود - نمی دانم چه می خواهم بگویم

|


بدرقه - پنج شنبه 12 آبان 1384 ساعت 12:24

+دیگه وقتشه! وسایلتو جمع کن! باید از همه چی دست بکشی! باید آماده ی حرکت بشی! *من آماده ام!

*هیچ کس نیست که بیاد بدرقه ام کنه، حتی خودم! +خوب نبایدم بیاد، چون اصلا به کسی خبر ندادی! *آخه دلیلی نداره کسی رو خبر کنم! +پس چی میگی؟ *ولی خودم که خبر دارم، حداقل خودم میومدم بدرقه که دلم نگیره! +به خودت خبر دادی، اومده بدرقه، خودت خبر نداری! *نمی فهمم چی میگی، گیج شدم! +عیبی نداره، کم کم کنار میای با این حرفام! *مگه چند وقت قراره کنار من باشی؟ +شاید همیشه! *همیشه اگه مداوم باشه زیاده، نمیشه همیشه رو تیکه تیکه کنی، یه کمی هم به من استراحت بدی؟ +بستگی به خودت داره، باید ببینم چه جوری میای؟ *سعی می کنم آهسته و پیوسته بیام! +اما کسی که آهسته و پیوسته میاد، یعنی همیشه من باهاشم، ولی حواسش نیست! *خوب، یعنی همیشه باید با من باشی دیگه؟ +آره، ولی میگم که، حس نمی کنی حضور من رو! *فکر می کنی بتونم پا به پات بیام؟ +چرا نتونی؟ فقط باید یه کم تغییر کنی! *همین دیگه، همین تغییر خیلی سخته! +خوب تو که تونستی توی زمینه های دیگه تغییر کنی، این یکی رو هم میتونی! *پس من میتونم، ولی تو هم همیشه با من باش، اشتباه کردم گفتم این همیشه رو تیکه تیکه کن، میخوام استراحت هم کنار تو باشه، یه موقعها که حس می کنم نیستی، خیلی بهم فشار میاد، هی خودمو میزنم به اون راه که بگم عیبی نداره، ادامه میدم، ولی میبینم نمیشه! +هیچ وقت حس نکن که نیستم، چون من هیچ وقت تو رو ول نمی کنم، اگه من نباشم که تموم میشی! *ولی چرا خیلی موقعها فکر می کنم نیستی؟ +اشتباه میکنی دیگه، فکر میکنی همیشه باید همه چی بر وفق مرادت باشه! *خوب اگه نباشه که دیگه اصلا معنی نداره، پس رافت و رحمت و اینا چی میشه؟ +من خودم می دونم رافت و رحمت و اینا رو چه جوری بهت بدم! *یه نمونه بگو خوب، این همه سختی کشیدم، این همه توی این چندوقته تحت فشار بودم، کجا بود رافت و رحمت و اینا؟ (می خنده) +خنگی دیگه، یه کم فکر کنی میفهمی! *نمیدونم، خودت بگو! +چه جوری حرفای دلتو می گفتی؟ به کی می گفتی؟ *آهان، یه چیزایی داره دستگیرم میشه، یعنی واقعا ممکنه که از اون طریق حرفامو بهت گفته باشم؟ +آره دیگه، هر جوری بگی من میشنوم حتی اگه نگی، بعدا هم این جمله ی من یادت میره، به خاطر همینم هست که من یه واسطه میذارم که تو حرفاتو به اون بزنی که خالی بشی، روت نمیشه بیای به خودم بگی، یعنی نمیدونی که باید بیای به خودم بگی، ولی من میگذرم ازت، عیبی نداره، به یکی دیگه بگو، به همون فرشته هه، چون اینجوری حس بهتری داری، هنوز نمیدونی که من بهترین گوشم! *میدونم، ولی چه میشه کرد؟ این گوش زمینیه دیگه، اینجوری راحت ترم خوب، تازه اینم یه راهه که یه دوست خوب دیگه هم پیدا کنم که من پیدا کردم! +باز بگو کجاس رافت و رحمت و اینا؟! *من که میگم، ولی شاید کمتر بگم، صدهزار دفعه گفتم، صدهزار دفعه دیگه هم میگم: دست از طلب ندارم، تا کام من برآید! جانان منم که خودتی! +آره دیگه، پس مهمترین طلبتو گرفتی دیگه؟ *آره، فقط هیچ وقت این رافت و رحمت و اینا رو ازم نگیریاااااا! +لازم نیست تو بگی، چیزی رو که دادم بهت به این راحتیا نمی گیرم! *به این راحتیا نه، بگو هیچ وقت که من خیالم راحت بشه! +گفتم که این فقط به خودت بستگی داره، نشون بده لیاقتشو داری! *همین دیگه، میترسم لیاقتشو نداشته باشم، تو لیاقتشو بهم بده! +من فقط راهنماییت میکنم: خیلی مراقب باش، این رافت و رحمت و اینا مثل هیچ رافت و رحمت و اینای دیگه ای نیستا که با یه حرکت اشتباه از دستش بدی، خیلی مواظبش باش، غم و غصه ی زیادی دوری میاره، همیشه اول فکر کن، یه حرف یا یه اشتباه خیلی کوچیک کافیه ها...

مثل یه خواب بود...

|


شعراتو نگه دار - سه شنبه 10 آبان 1384 ساعت 00:26

وضعیت استفاده از اندرونی جمجمگان به حالت بحرانی گرخیدش رسیده است، لطفا بعدا شماره گیری نمایید، متشکرم

اون راه حل یه کم جواب داده، یه کم آرامش بد نیست!

برای تشکر دوباره :

به نگاه چشم گریون یه فرشته رو زمینی

چشمامو به روت می بندم تا که اشکامو نبینی

قبلا از فرشته های روی زمین گفته بودم...

|


آن روزها - جمعه 6 آبان 1384 ساعت 21:01

هر چند وقت یه بار، یه گریزی به آلبومهام لازمه، دوباره داشتم چند دقیقه پیش عکسهامو می دیدم، نمی دونم چرا بی اختیار گریه ام گرفت، کجا بودیم و چی بودیم و چی می خواستیم و حالا چی می خوایم؟ هی جوونی، از دیدن خنده های خودم توی عکسها از خنده غش می کردم، یه کم هندونه بدم زیر بغل خودم، یه کمی هم اسفند بریزم تو آب، آن روزها که تموم شدن، کاشکی این روزها هیچ وقت تموم نشن، بازم همون بحث قدیمی!

فکرشم دلمو آشوب می کنه، فکر اینکه دیگه این جمع و این دوستا و این حال و هوا نباشه، فکر این که این دل دردا (درد دلهای سابق) تموم بشن، درد دلهای تازه و گوش تازه! هی... امیدوارم تمدید بشه، دل دردا نه، این روزها، می دونم که می تونیم همگی، منظور از همگی، همگیه خودمه!

نگو عمرمون تموم شد، بعد از این دیگه غمی نیست

...

اشک پاکت رو نگه دار واسه غسل تن پرواز

 زنده کن صدای ساز رو که رسیده وقت آواز

...

این چند روزه زدم توی خط فلش بک، دارم بعد از نزدیک 3 ماه دوباره همه چیز رو مرور می کنم، اول شروع کردم از مرداد ماه، هر چیزی رو که ثبت کرده بودم نگاه کردم، دیدم که خیلی چیزها رو تکمیل کردم، یعنی به وضوح سیر تکاملی رو دیدم، به امروز رسیدم، بازم به همون نتیجه ای رسیدم که هر بار میرسم و بهش توجه نمی کنم و البته بهترین گوش زندگیم و یکی از بهترین بهترین بهترین دوست جونام صد دفعه بهم گفته، بی خیالی، حداقل توی این یه مورد که از امروز حل شدنش فکر کنم شروع شد این راه حل جواب میده، ولی کو گوش شنوا

یه چیزی توی آلبومم خیلی نظرمو جلب کرد، خیلی حال کردم باهاش:

این یه تیکه ی کوچیک از یه صفحه ی آلبومم بود، الآن یه صفحه هم کم میاد.

راستی اینم اینجا بنویسم که یادم بمونه :

دیشب توی omerta قتل عام شدیم، اینم به خاطره ها پیوست

اینم به خاطر اینکه خیلی دوست دارم این آهنگ رو:

دست از طلب ندارم تا کام من برآید...

|


تو همچنان که هستی - پنج شنبه 5 آبان 1384 ساعت 2:49

دلم بارون میخواد، هم بارون وجود هم بارون پاییز، قدم بزنم زیر بارون و بارون ببارم، بزم آب و آیینه!

جای پر زدن زمین نیست، توی قلب آسمونه

من دارم اینجا خفه میشم، نمی تونم پر بزنم، جا به اندازه ای نیست که بتونم پرهامو باز کنم!

جانا بدرالدجایی، دام دلهایی

با اینکه از خیلی چیزا دلسرد شدم ولی هنوز نمیتونم نادیده بگیرمت، دوست دارم چیزی که گفتی رو اجرا کنم، با کم و کاست اما بی تعصب، شاید تنها راه باز کردن پرهام همین باشه!

|


از کجا باید شروع کرد - چهارشنبه 4 آبان ساعت 16:01

کمتر از قبل و بیشتر از بعد! یعنی امیدوارم!

تابلوی بزرگی میشه، هم عمقش زیاد میشه هم طولش هم عرضش، برای خودم عمقش خیلی مهم تره، روی اون قسمتهایی که از اینجا دیده نمیشن باید خیلی کار کنم، فکرمو خسته کرده تا حالا ولی ادامه اش میدم، یا میرم کنار بقیه ی بچه ها توی امین آباد یا ...، هنوزم امیدوار باید باشم؟

|


درد گنگ - سه شنبه 3 آبان 1384 ساعت 22:25

نمی دونم، نمی دونم، نمی دونم

دیگه از خستگیام خسته شدم - دیگه از بستگیام بسته شدم

می زنم تیر به بند بستگی -  مگه آزاد بشم ز خستگی

...

نمی دانم چه می خواهم بگویم

|


عمرا - دوشنبه 2 آبان 1384 ساعت 1:25

عمرا" عذاب وجدان ندارم، بگو یه ذره، نصیحتم تو گوش من نمیره!

ثانیه ها میگذرن، لحظه به لحظه بیشتر میشه پیچ و تاب مغز من، به هیچ وجه هم رضایت نمیدم، یه بار خر شدم رضایت دادم ولی مشروط، دقیقا همون شرطهایی که گذاشته بودم رعایت نشد، قطعا به همین زودیها اعلام میکنم که با این منوال من راضی نیستم، دیگه خود دانید

|


Copyright © Hamidreza Hosseini - 2005

Hamid CT