آرشیو

 

 


دی 1384


به چه قیمتی؟ پنج شنبه 29 دی 1384 ساعت 13:59

دیشب توی میدون ولی عصر به خاطر عیدغدیر آتشبازی و نورافشانی بود! واقعا مردم ما به چه چیزهایی دلخوشند! دو سه هزار نفر دورتادور جمع شده بودند و نگاه می کردند! ماشین آتش نشانی هم بود! کلی پلیس هم بود که ماشین های خیابانهای منتهی به میدون رو نگه داشته بود که این مراسم دل انگیز باعث ترافیک داخل میدون نشه، اما به چه قیمتی؟ صدای بوق بود که از ماشین ها میومد و فحش های آبداری که نثار زمین و زمان!!! می شد! حق داشتند بنده خداها ...

تازه یکی دو ساعت قبل از این بساط، توی صف خطی های انتهای همت بودم! خطی های آریاشهر یا دربست سوار می کردند یا کرایه ی 400 تومانی رو 1000 می گرفتند و شب عیدی مردم رو خیلی راحت می تیغیدند!! و کلی فحش های خوب خوب برای خودشون و پدر و مادر گرامیشون می خریدند! واقعا هم نوش جونشون، البته فحش ها! مثل خیلی های دیگه که دارند می تیغند ...

فکر کنم این روزها خیلیها نگران ایرانند! نگران آینده ای که هیچ چیزش نمی دانیم! نگران جلساتی که سران استکبار!!! با هم دارند و تصمیماتی که برای کشور ما می گیرند و ما!!! همینطور نشسته ایم و به ریش آنها می خندیم! نمی دانیم که درواقع آنها به ریش ما دارند می خندند! شاید هم میدانیم و به ریش مردممان می خندیم! انرژی هسته ای به چه قیمتی؟ ...

ای ایران ای مرز پرگهر!

ای خاکت سرچشمه ی هنر!

دور از تو اندیشه ی بدان!

پاینده مانی تو جاودان!

این سرود رو نمیشه بدون گریه گوش کرد ...

 

راستی دو مورد رو داشت یادم می رفت:

1- این ترم هم تموم شد! شاید بهتر از ترمهای قبل ...

2- سیما خانم قاسمی هم به جمع وبلاگ نویسها پیوسته. دونستن و خوندن دغدغه های یه خانم دکتر میتونه خیلی جالب باشه!

|


گریه ی مستی سه شنبه 20 دی 1384 ساعت 00:56

- خدایا بعد از دو سال، اونجوری! حالا اینجوری؟!! این چه بساطیه دیگه؟

- صبح تا شب شعار بده! صبح تا شب حرف بزن! صبح تا شب مظلوم نمایی کن! صبح تا شب از این بگو که دیکتاتوری خوب نیست و باید همه نظر بدن، به خصوص اونایی که خیلی حق دارن! آخر سر هم در مورد اون کسی که بیشتر از همه حق داره توی زندگیت، بگو این مسئله هیچ ربطی به اون نداره! پس چی ربط داره؟ از فکر کردن هر روز و هر روز به این مسئله خسته شدم! خیلی خسته ... صدبار هم توی روی خودت بهت گفتم که خیلی شعار میدی! یه کم عمل کن! ولی کو عمل؟؟؟

- دائم تک تک روزهای فروردین 1379 تا تابستون 82 رو جلوی چشمم دوره می کنم! حتی قبل تر از اون! سالهای 71 و 72، پارک ملت، فکر کنم دربند بود، هیچ وقت اون روزها رو یادم نمیره!

- تو که مهتابی تو شب من ، تو که آوازی رو لب من

اومدی موندی شکل دعا ، توی هر یا رب یا رب من!

|


...وآنکه معشوقی ندارد غافل است! دوشنبه 19 دی 1384 ساعت 00:43

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم - صدبار توبه کردم و دیگر نمی کنم

باغ بهشت و سایه ی طوبی و قصر حور - با خاک کوی دوست برابر نمی کنم

تلقین و درس اهل نظر یک اشارتست - گفتم کنایتیّ و مکرر نمی کنم

هرگز نمی شود ز سرّ خود خبر مرا - تا در میان میکده سر بر نمی کنم

ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن - محتاج جنگ نیست برادر، نمی کنم

این تقویم تمام که با شاهدان شهر - ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم

حافظ! جناب پیرمغان جای دولتست - من ترک خاکبوسی این در نمی کنم

دیروز باخبر شدم که سیامک خان قاسمی، از مردان نیک و گل روزگار، چند وقتیه به جمع وبلاگ نویسها پیوسته. بازم بهش تبریک میگم. هر کی تا اینجا رو خونده حتما" یه سر به وبلاگش بزنه! چیزای جالبی نوشته که میشه روش بحث کرد ...

این 9-10 روز اخیر بدجوری سرم شلوغ و مثلا" گرم امتحانا بود! چقدرم می خوندیم! فعلا" دو تا امتحان اوّل رو به خوبی و خوشی تموم کردم و یه کمی ذهنم آروم شده! خدا کنه این ترم که خوب شروع شده تا آخرش همینجوری ادامه پیدا کنه ...

سر دو راهی میشینم ...

|


تپش جمعه 9 دی 1384 ساعت 14:28

این همه حرف تازه، این همه گفتن و گفتن! اما بازم تشنه ی شنفتن ...

غم دیروز، خوشحالی بی حد و حصر امروز! تازگی تازگی تازگی!

جیغ و داد و گریه کار خودشو کرد! آروم تر شدم! فعلا هم که خبرهای خوشحال کننده داره از همه طرف می رسه ... بعد از اون جیغ و داد و دعوا، حالا باید دوباره برای n امین بار بگم خدایا شکرت!

|


روزگار پنج شنبه 8 دی 1384 ساعت 2:56

چه روزای بدی! چه روزای مزخرفی! چه روزای گندی! چه زندگی تکراری و مسخره ای! چه تلاش بیهوده ای! چه دل پری! چه چشم پر اشکی! چه و چه و چه ...

به دو نفر قول دادم! خودم و تو! قول دادم که خوب بشم! قول دادم که به خوبیهای زندگی بیشتر از بدیهاش نگاه کنم! قول دادم که نیمه ی پر لیوانو ببینم! قول دادم که بی خیال تر باشم! آخ اگه می شد تو بی خیال بشی! اگه می شد تو خوب بشی! آخ اگه میشد! آخ اگه بذارن بشه! آخ اگه ... قول دادم و قول دادم و قول دادم ...

من می خوام! من می خوام که بخوام! می خوام و می خوام و می خوام ...

قدم زدن توی سوز و سرما و باد شدید با چشم گریون چه حالی داره. چه حالی داره! چه حالی داره؟ چه حالی داره ...

به راه رفتنم که توجه کردم، فهمیدم که هر موقع در حال فکر کردنم و تند راه میرم یعنی خیلی عصبانیم! مثل همین دیشب موقع برگشتن! وقتی دارم فکر می کنم و آروم راه میرم یعنی غرق رویاهامم! مثل هر روز و هر روز! وقتیم معلوم نیست توی چه فازیم، یعنی همه چی رو گم کردم، حتی نمیدونم دارم کجا میرم! مثل همین دیشب موقع بیرون رفتن از خونه! خودمو کشف نکرده بودم ... کاش کشف نکرده بودم! کاش کاش کاش ... شایدم کشف نکردم، شاید! شاید! شاید! ...

به شب زل زده بودم، به اینش، که شب مهتابی میشه

نگاهم به هوا بود، به اینش، که روز آفتابی میشه ... آفتابی میشه. آفتابی میشه! آفتابی میشه؟

خدا کنه هر چه زودتر این روزای مسخره تموم بشن و اون روزایی که منتظرشونم از راه برسن! امیدوارم اون روزا رو خراب نکنم! نباید بذارم این روزا روی اون روزا تاثیر بذارن ... ولی دست تنها نمی شه! کمک می خواااااااااااااام ...

دیشب و امشب همه چیز توی ذهنم چندبار تکرار می شد! دارم روانی میشم ... کجا باید برم که این چیزا نباشه؟ کی این چیزا تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا جواب نمی دی؟ آره! با توام! همونی که اون بالا نشستی و همین جور داری عذاب میدی؟ امتحانه؟ چه امتحانی؟ دوست داری بنده ات رو آزار بدی؟ پس اینهمه که گفتی من بنده هامو دوست دارم همه اش رو چرت گفتی؟ آره دیگه! همه اش رو چرت گفتی! به خودت قسم چرت گفتی! چقدر داد بزنم این روزا؟ چقدر؟ چقدر گریه کنم؟ یه نگاه هم نمی کنی؟ ...

|


بیت وضعیت سه شنبه 6 دی 1384 ساعت 00:23

اینقدر این معماری و خوندنش مزخرف بود دیروز که همه اش کلماتی که n بار توی هر صفحه بود از جلوی چشمم میگذره! بیت وضعیت، ریز دستور، ریز عمل، ریزبرنامه، زیرروال، بیت وضعیت، بیت وضعیت، بیت وضعیت ... آخرشم که امتحانشو گند زدم رفت! به درک ...

بیت وضعیت من از صبح دیروز تا حدودای ساعت 9 شب صفر بود! صفر مطلق! به قول وحید، حسام میرصادقی رو گذاشته بودم توی جیبم! حدودای 9 بود که کم کم از صفر بیشتر شد، ولی یک نشد! الآن حدودا" 0.6 شده! خیلی پارامترها لازمه تا یک بشه! حداقل خدا کنه زیر 0.5 نیاد! heyyyyyyyyyy  ...

یه سوال بپرسم! واقعا امتحان ارزش اینو داره که آدم نگرانش باشه و به خاطرش شب از خواب بپره؟ نظر خودم که کاملا" منفیه! شاید من زیادی دل گنده و بی خیالم! نظر شما چیه؟

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید.

گذر به سوی تو کردن ز کوچه ی کلمات،

به راستی که چه صعب است و مایه ی آفات.

چه دیر و دور و دریغ!

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید.

ر کوچه ی کلمات،

عبور گاری اندیشه است و سدّ طریق

تصادفات صداها و جیغ و جار حروف

چراغ قرمز دستور و راهبند حریق.

تمام عمر بکوشم اگر شتابان، من

نمی رسم به تو هرگز ازین خیابان، من.

خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید.

|


از دیروز تا 14-15 سال پیش جمعه 2 دی 1384 ساعت 14:23

دیروز داشتم سررسیدی رو که سال 1381 از همسایه مون توی عید به عنوان یادگاری گرفته بودم، نگاه می کردم. نه بابا! اینقدرم الاف نیستم! آخه توی اون سررسید از 22 شهریور 1382، به خاطر جوی که از ورود به دانشگاه داشتم و می خواستم کم کم زندگیم رو روی یه روال منطقی بیارم، خرج و مخارج روزانه ام رو می نویسم، حتی 25 تومن!

از اول امسال، خرجهامو جمع نزده بودم توی هر ماه! نشستم به جمع زدن و دیدم چه گندی زدم! خیلی بیشتر از اون مقداری که برنامه ریزی کرده بودم هر ماه خرج کنم، خرج کرده بودم! دیشب حالم داشت خراب می شد ...

جمع زدنم که تموم شد، دیدم یه سری کاغذ لای سررسیده که یادم نیست چی هستن. شروع کردم به نگاه کردن کاغذها : کارنامه ی ترم اول دانشگاه، کارنامه ی کنکور، کارنامه های دبیرستان، کارنامه ی امتحان آینده سازان پنجم دبستان، کارنامه های دوم و اول دبستان! غرق شدم توی خاطرات اون موقعها! از سال 70 شروع کردم و از کلاس اول که به خاطر ماموریت بابام، توی زاهدان گذروندم! یاد معلمم خانم طباطبایی، یاد خانم قلندریان معلم کلاس بغلیمون که به خاطر فامیلیش همیشه فکر میکردم باید ازش بترسم! خانم جهان تیغ معلم سومها که هر روز کلی باهاشون کتک کاری می کردیم و طبق معمول من سردسته بودم و هر روز از ناظم مدرسه آقای خبازی کتک می خوردم، آقای راستگو مدیر موقشنگ مدرسه که همیشه تسبیح به دست بود و آروم، یاد اتفاقات سرکلاس و یکی از بچه ها که از فشاری که سر کلاس بهش وارد شده بود، خودشو سر کلاس خراب کرد و ...

به ترتیب دبستان رو میومدم بالا : خانم حسینعلی، خانم مختارانی، خانم صفوی زاده، آقای علیپور و دبستان یگانه - بدر شهرآرای سابق که برای خیلیا این اسم آشناتره - و کتک کاریهای هر روز با سال بالاییها و پسر همسایه مون که یه سال کوچیکتر بود و هر روز فوتبال بازی کردن توی بلوار سروناز و پارک وی و ... همینطوری اومدم تا راهنمایی و مدرسه ی نصر و اون معلمای عتیقه و دوستای خل و چلی که داشتم و ... رفتم سراغ کمدم که کلی توش خرده ریز هست که هر کدومش ساعتها خاطره است : شعرهایی که بچه ها در مورد من می نوشتن و من روش چرت و پرت می نوشتم بهشون تحویل می دادم و کلی می خندیدیم! نسخه یا به قول محمدحسین عبدالهی یکی از رفقام، "نخسه"هایی که محمدحسین واسم می نوشت : آسپیرین بچه روزی سه قاشق غذاخوری و کلی از این خزعبلات که وقتی می بینم نیشم تا بناگوش باز میشه ... یاد لگدهایی که از آقای خزایی معلم ریاضیمون خوردم و یاد مسخره بازیهایی که هنوزم وقتی بروبچس رو می بینم کلی بهشون می خندیم ... آقای میرمالکی که از جلونظام دادناش سر صف کلی خندمون مینداخت، آقای کربلایی معلم دینی که بنده خدا دماغش و هیکلش و راه رفتنش و حرف زدنش و مثبت های دایره دارش و خلاصه سراپای وجودش سوژه ی هر روزمون بود ...

یاد دبیرستان بادامچی و معلمهایی که هر هفته از کلاس بیرونم می کردن، به خصوص آقای واقعه دشتی که به ناموسش قسم خورد من رو میندازه و آخر سر تنها کسی بودم که توی کل مدرسه زبان و ادبیات فارسی رو ازش 20 گرفتم و همونجا به ناموس رشتیا ایمان آوردم، یاد آقای آریاشعار یکی دیگه از معلمای رشتی مدرسه طرز حرف زدنش و پس گردنی زدناش و یاد دعواهای دبیرستان که برای اولین بار من نقشی توشون نداشتم ولی همیشه وامیستادم می دیدم و کلی با آب و تاب از چاقوکشی توی دعوا برای همه تعریف می کردم ... یاد هر روز دیر رسیدنهای سال سوم و "نههههههه غلااااام" گفتنای یواشکی توی راهرو که همه میدونستن کار منه و کلی می خندیدن و تا چند دقیقه کلاسها شلوغ می شد و بچه ها همه می خندیدن و سر و صدا می کردن و من کلی جیگرم حال میومد ...

یاد پیش دانشگاهی و اون سال سخت و نتیجه ی خوب آخر که از خیلی جهات به خاطر حرف و حدیثا و چشم و هم چشمی هایی که بین یه سری از بچه ها بود، خیلی خوشحالم کرد و هر روز دیررسیدنا و کل کل کردنا با مدیر و ناظم و اشک تمساح ریختن برای ناظم که بذاره برم سر کلاس و ...

رسیدم به خاطرات دانشگاه : سال اول و شور و هیجان برای بازیگوشی و الافی و ولگردی و کلاس دودره کردن و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگه مثل مشروط شدن و رقصیدن توی سایت و بزن بکوب هر روز توی سلف و ... سال دوم و یه کم سر به راه تر شدن و بازم ولگردی و الافی و ... سال سوم و درگیری از روز اول و حرص و جوش و یه مدت آرامش و حالا هم بی خیالی و هم آرامش نسبی و یه کمی هم درس! بالاخره بد نیست آدم!!! سال سوم که می رسه یه کمی هم درس بخونه!

کل اینا رو دوره کردم! خیلی بیشتر از این وقتی که برای دوره کردن این خاطرات - نزدیک نیم ساعت - صرف کردم رو دراز کشیدم و به این فکر کردم که چقدر تغییر کردم؟ اصلا تغییر کردم؟ اگه تغییر کردم، کدوماش بهتر بوده از نظر خودم و کدوماش بدتر؟ یا اصلا، حالا که چندوقته فکر می کنم راه درست رو پیدا کردم، واقعا درست فکر می کنم؟ فکر کردن به کارهای هر روزه و ...

|


بی خیال جمعه 2 دی 1384 ساعت 12:45

از 18 آذر تا امروز هیچی ننوشتم اینجا، البته یه مطلبی واسه ی 24 آذر نوشتم و خواستم آپلود کنم ولی حسش نبود، ولی حتما" امروز آپلود می کنم اون رو هم ...

از جمعه ی پیش که حالم خیلی بد بود و فشارهای عصبی فشار خونم رو به 17 رسوند، تا همین امروز تمرین بی خیالی کردم، دیدم سخت نیست. چیزی نخوندم، هر چیزیم که شنیدم از کنارش گذشتم و توجهی نکردم، واقعا" خوب بود، حداقل فشارم روی 13 موند ...

کلی حرف دارم واسه گفتن، حداقل جایی که مستقیما" من هدف قرار می گیرم این حرفها رو می زنم! دیگران هم یه کم باید فکر کنن به کارایی که کردن و می کنن، همونطور که من فکر کردم و خیلی از انتقادها رو قبول دارم، ولی چندین برابر این انتقادها رو خیلیا مثل من از همون دیگران کردن و اونا گوش نکردن و کار خودشون رو کردن، حالا مشکلاتی پیش اومده که مشکل اوناس و دلیلی نداره که برای سرپوش گذاشتن - و نه حل - مشکلاتشون، طبق معمول دیگران رو هدف قرار بدن ... خیلی گنگ حرف زدم، ولی کم کم صریح و روشن میشه ... من اگر حرفی در مورد کسی در نبودش می زنم، با اینکه می دونم اشتباهه، ولی صد بار به خودشم گفتم و می گم! به بقیه می گم شاید بقیه بتونن حرفای من رو بهش بفهمونن! همون بقیه ای که همین ماموریت رو در مورد من انجام میدن ... باید بشینیم و سنگهامونو وا بکنیم! توی این 2 هفته خیلی اتفاقا افتاد که خیلی چیزا رو مشخص کرد ولی کو چشم بصیرت و کو گوش شنوا؟

شب یلدا خواستم آپدیت کنم ولی نشد! الآن میگم که مبارکه! با اینکه از شب یلدا، فقط دور هم جمع شدن و پشت سر دیگران غیبت کردن رو درک کردیم! اما همین که این سنت ایرانی رو دست و پا شکسته حفظ کردیم بازم جای شکرش باقیه!

فردا امتحان الگوریتم دارم، هیچیم نخوندم! البته طبق معمول وقت هست حالا! میخونم : دی

هیچ می دانی چرا، چون موج،

در گریز از خویشتن، پیوسته می کاهم؟

- زان که بر این پرده ی تاریک،

این خاموشی نزدیک،

آن چه می خواهم نمی بینم،

و آن چه می بینم نمی خواهم.

|


Copyright © Hamidreza Hosseini - 2005

Hamid CT