آرشیو

 

 


آذر 1384


تمرین پنج شنبه 24 آذر 1384 ساعت 13:23

دیروز خیلی فکرم مشغول بود و خیلی اعصابم خراب بود، بازم سر همون چیزای همیشگی! رفتم فوتبال شاید یه کم آروم بشم و یادم بره برای چند ساعت! قبل از فوتبال عموی گرامی کلی صحبت کرد که بابا بی خیال! فکرشم نکن! فقط خبر داشته باش و بدون دور و برت چی میگذره! ولی حرص نخور که این همه عوارض جانبی یقه ات رو بگیره و به این روز بیفتی! یادمه خودش خیلی اعصابش خراب بود چند سال پیش! زده تو خط بی خیالی! راهی که باید بره رو داره میره! منم گفتم راه خودمو دارم میرم، ولی یه موقعها که یه سری آدم نفهم متظاهر دودوزه باز میان وسط واسه ی امثال من خط مشی فرهنگی و  اعتقادی تعیین می کنن قاط میزنم! خلاصه نزدیک 20 دقیقه به جای گرم کردن مشغول حرف زدن بودیم! هی می گفت : چپ رو واسه ی همین چیزا اضافه تر دادن!! منم گفتم سعیم رو می کنم!

دیشب کلی با خودم کلنجار رفتم که باید بزنم به بی خیالی! باید تمرین بی خیالی کنم! باید کمتر فکر کنم به این چیزا و دنبال خط زندگی خودم باشم! ولی...

دیشب خبری شنیدم که تا یکی دو ساعت تمرکزم رو از دست داده بودم! اصلا قابل هضم نبود واسم! هنوزم نیست! به قول وحید : ما کجا داریم زندگی می کنیم؟ یه آدم میتونه همچین کاری بکنه؟ ... آخر سر به این نتیجه رسیدیم که به هیچ وجه نمیشه بی خیال بود با این چیزایی که می بینیم و میشنویم!

هنوز گیج و گنگم! ما چه کار میتونیم بکنیم؟ تا کی فقط میخوایم ناله و نفرین کنیم؟؟؟ چرا مردم ما چشم و گوششون رو روی این چیزا بستن؟؟؟

فکر کنم اسمش حامد بود! اگه بود :

حامد عزیز! دانشجوی معدل 18 برق تهران! از نزدیک نمی شناختمت! ولی اطمینان دارم که خیلی مرد بودی! همیشه هم اسمت به عنوان یه ابرمرد توی اذهان کسانی که می شناختنت، حتی مثل من دورادور، می مونه! خدا تو رو رحمت و قاتلینت رو لعنت کنه و هر چه زودتر جوابشون رو بده! آمین!

|


نژادپرست یا ناسیونالیست؟ جمعه 18 آذر 1384 ساعت 22:44

هر کاری می کنم نمیتونم این تفکر رو کامل بریزم دور، یه موقعها خودم هم عذاب می کشم و تا یه مدتی یه جورایی نادیده اش می گیرم، ولی باز هر بار شدیدتر از بار قبل تمام وجودمو می گیره! میدونم، مایی که مدعی آزادی و دمکراسی و حقوق بشر و عدالت و از اینجور چیزاییم، باید همه جا بهش پای بند باشیم، ولی بخدا نمیتونم، وقتی یه سری رفتارها رو می بینم نمیتونم بگذرم! نمیتونم اشک یه سری رو ببینم و بی تفاوت بگذرم! نژادپرست نیستم ولی نمیتونم ناسیونالیست نباشم! البته نه اون ناسیونالیستی که بی خودی و فقط به نام ملی گرایی حاضره به همه جا گند بزنه! فکر می کنم از اون ناسیونالیستها باشم که تا زمانی که کرمی به مملکتم ریخته نشه ساکت میشینم!

نمیتونم تنفرم از یه سری اقوام و موجودات! رو پنهان کنم، نمیتونم تنفرم از اعراب، صهیونیستها(نه به خاطر یه مشت عرب فلسطینی)، انگلیسیها(به خاطر فخرفروشی های احمقانه شون) و آمریکاییها(به خاطر ادعاهاشون) رو پنهان کنم!

آره! اعراب هم بسته به شرایط اون روزها و جنگ و اختلافات، اون کارها رو کردن! خیلیها میگن: کارای پدران و گذشتگان یه سری رو نمیشه به حساب نسل بعد گذاشت! اما میشه دید که هنوزم همون تفکر و دید رو نسبت به ما دارن! من نمیتونم نادیده بگیرم اشکهای کسانی رو که دوستانشون جلوی چشمشون به دست همین اعراب به وحشیانه ترین وضع پرپر شدن! نمیتونم به این فکر نکنم که یه سری آدم که پاشدن رفتن زیارت خونه خدا رو به اون وضع غرق خون کردن! همین الآن هم ولشون کنن، دقیقا همون کارها رو میکنن، از اعراب هیچ جوری نمیتونم بگذرم...

این صهیونیستها! اینا که دیگه حرفی زده نشه در موردشون خیلی بهتره! بدجوری اعصابمو خورد می کنن! همه گند و نکبت دنیا زیر سر ایناس با اون آمریکاییهای <...>! نمیتونم ذره ای نقشه ی اسرائیل بزرگ و برنامه هایی که پشت این نقشه داره چیده میشه رو نادیده بگیرم! حتی تک تک حرفای یه سری از مدعیان مخالفت با صهیونیسم رو هم به دستور همینا میدونم!!!

آمریکاییها! یکی نیست بگه آخه شما که هیچی از خودتون ندارین و جوونای ما باید بیان کشور شما رو بچرخونن چرا ادعاتون میشه؟ نمیدونم به چی شون می نازن! به مغزی که ندارن؟ میدونم خیلی دارم تند میرم ولی نمیتونم حرص نخورم وقتی تک تک حرفاشون رو در مورد ایران(نه ایرانی! چون خیلی از ما ایرانیها لیاقتمون همونه که اونا میگن!) میخونم و میشنوم! ادعای فرهنگ و ...؟؟ چه ادعای خامی!

انگلیسیها که دیگه از همه ی اقوام بالایی مزخرفترن! اون موقعی که اینجا پیشرفت و علم حرف اول رو میزد که شما داشتین همدیگه رو می خوردین! حالا شاید بگن اون موقع رو بی خیال، الآن مهمه! به نظرم جوابشون اینه که تمام عقب موندگی و بدبختی های ما زیر سر همیناس! برای اینکه نکبت گذشته ی خودشون و ضعف پشتوانه ی فرهنگیشون رو - که هر چندوقت یه بار بوش بلند میشه - بپوشونن، پشتوانه های فرهنگی ما رو به مرور به باد دادن و عجب مردم تهی مغزی هستیم ما که خودمون هم داریم کمکشون می کنیم و این مسئله رو تسریع می کنیم...

می دونم! ممکنه خیلی از کسانی این خزعبلات رو تا اینجا خوندن، هیچ احساسی نداشته باشن و اصلا بگن به ما چه این حرفای تو و اینا رو واسه خودت نگه دار. شایدم مثل اون آدم مدعی - که روز به روز مطمئن تر میشم تمام رفتارش و حرفاش واسه جلب توجهه و هیچی نیست و تا آخر عمر حرفش یادم نمیره که توی یکی از کامنتا کلمه ی "نیهیلیستیک" که نوشته بودم رو مسخره کرده بود و فکر میکنه همه مثل خودش فقط چهارتا کتاب که توش کلمه های گنده گنده داره میخونن و فقط بلغور میکنن - بخندن و مسخره کنن و رد بشن! ولی من دوست دارم تفکراتم رو بنویسم تا شاید دیگران بخونن و منم حرفای اونا رو بشنوم و تفکراتشون رو بخونم و با همفکری هم و تعامل خیلی چیزها رو حداقل بین خودمون حل کنیم! شاید با همین حرفها و یه کم فکر به مشکلات ایران عزیزمون بتونیم راه حلهایی که هر روز گفته میشه رو عملی کنیم و خیلی چیزها رو نجات بدیم!

|


قبیله پنج شنبه 17 آذر 1384 ساعت 19:38

این روزها خیلی خوشحالم و خیلی داره خوش میگذره! خدا کنه به همه!! خوش بگذره! خدا کنه همیشه روزها همینجوری باشن! پر از شادی و حضور...

همه رفتن شمال! من هم رفتم یه جایی خیلی خیلی بهتر از شمال! یه جایی اونور ابرها! اون بالا بالاها! خدا کنه همیشه از این سفرها پیش بیاد...

فکرم بهم ریخته! از دیشب! دوباره ترس توی وجودم زنده شد! از خودم نمی ترسم! نه! هر چی بیشتر حرف میزنم و فکر می کنم، اون روی ترسم هم کمتر میشه! خیلی کم! اصلا دیگه نمی ترسم...

میشه خاص بود؟ شاید اصلا همه ی ما خاصیم! هر کسی یه سری چیزا داره که خاصش می کنه! شایدم اون خاصی که من فکر می کنم، نمیشه! اصلا نمیدونم به چه جور خاصی فکر میکنم! گیج شدم...

قید موندنو بزن ، وقت عبور و رفتنه

جاده ها مال تو و ، صبح سفر مال منه

من از جاده ها گذشتم و مطمئنم که صبح رو بدست میارم ولی خدا کنه صبح سفر فقط مال من نباشه...

|


سفید-آبی چهارشنبه 16 آذر 1384 ساعت 2:33

امشب همه چیز رو سفید و آبی می بینم! رنگ آرامش! امشب همه ی تفکرات سیاه و ناراحت کننده از یادم رفته! امشب برای اولین بار توی چندوقت اخیر از ته دل خوشحالم! امشب خیلی خوشحالم! خیلی! توی ماشین پسرخالم یه آهنگی گوش می دادیم که کلی باعث شد بغض گلوم رو بگیره! بغض خوشحالی...امشب همه چیز قشنگه!

میدونم خیلی بدرنگه الآن نوشته ام، ولی مهم اینه که خودم هر موقع این پست رو دیدم این حس رو دوباره توی وجودم ببینم!

این چندروز کلی خبر خوب شنیدم در مورد دوستان! خیلیم خوشحال شدم! خدا کنه همیشه همینجور خوب و خوشحال باشن اونا هم! اصلا خدا کنه همیشه همه خوشحال باشن.

امروز روز دانشجوئه! به همه ی بروبچس دانشجوق به خصوص کامپیوتریهای عزیز تبریک عرض می نمایم! حیف که از اسم این روز بد استفاده میشه از طرف هر دو طیف اصلی فکری...حیف!

خودم خندم میگیره وقتی پست هامو میخونم! به جای کاراکتر نقطه همش از علامت تعجب استفاده می کنم! نمی دونم چرا ولی عادت کردم! انگار یه حسی دارم که همیشه باید از همه چی تعجب کنم! خندم میگیره...

قرار بود امروز بریم شمال! ولی احتمالا نمیریم! حداقل امروز نمیریم! من که بیشتر دوست دارم امروز نریم! خیلی بیشتر روحیه می گیرم اگه نریم!

آیینه ی باران و بهار چمنی 0 شادابی بوستان و سرو و سمنی

بیرون ز تو نیست آنچه می خواسته ام 0 فهرست کتاب آرزوهای منی...

|


وابسته سه شنبه 15 آذر 1384 ساعت 00:39

بعد از چند روز درگیری با امتحانا، بالاخره فرصت پیدا کردم که یه کم به اینجا برسم.

نمیدونم درست فکر می کنم یا نه! ولی فکر می کنم وقتی به یه نفر اعتماد می کنی و راز یا رازهایی رو بهش می گی، احساس می کنی خیلی بهش نزدیکتر شدی! حداقل من اینجوریم...

احساس وابستگی هم خوبه و شیرین هم بده و سخت! من جنبه ی خوبشو خیلی بیشتر حس می کنم! شاید اشتباه می کنم و باید از همه چیز مطمئن بشم و نذارم به این راحتی احساس وابستگی پیدا کنم! شایدم این احساس وابستگی مفیده! خیلی از احساس وابستگی خوشم نمیاد! همونطور که وابستگیمو به خیلی چیزا قطع کردم تا حالا! ولی نمیشه...

صداهای زیادی توی گوشم می پیچن! یاد فیلم Bruce Almighty افتادم که کلی صدا توش گوش جیم کری بود و زده بود به کله اش! من الآن زده به کله ام و دچار التقاط احساسات شدم! نمیدونم خوبم یا بد! نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت! دوباره دارم چت میزنم!

دوشنبه شب بعد از یادآوری یکی از دوستان یاد یه سری چیزا افتادم که شرمم میاد ازشون صحبت کنم! حتی شرمم میاد که یادشون بیفتم و بهشون فکر کنم! البته به قول یکی دیگه از دوستان آدما عوض میشن و کسی که عوض شد و اصلاح شد بهتره که گذشته اش رو بهش زیاد یادآور نشیم(با تصرف) ولی من هنوزم شرم می کنم! شاید لازمه بگم بارها و جلوی همه! اولین بار اینجا میگم :

به خاطر مطالبی که توی وبلاگ قبلیم می نوشتم، از هر کسی که اونجا رو میخونده عذر میخوام!

خیلی حرف داشتم، خیلی چیزا میخواستم بنویسم ولی نمی دونم چرا نمی تونم! یعنی یه جورایی ذهنم مشغوله و توانایی پیاده سازی حرفام رو ندارم!

|


چوز ان ایونت پنج شنبه 10 آذر 1384 ساعت 1:24

دوباره دچار چتِ مغزی شدم، گوشهام سوت می کشن، صداها رو قروقاطی می شنوم، توی مغزم پر از صداست، سرم داره می ترکه.

فکرهای مزخرف و پرت و پلا توی ذهنم قیقاج میرن، کلی حرف احمقانه و تهی مغزانه و به قول استاد غفوریان پپه آنه و ببوآنه رو که پنج شنبه ی هفته ی پیش پشت سر هم و احمقانه توی گوشم تکرار می شد دوره می کنم، برای خودم متاسفم، واقعا متاسفم،یه سری چیزای بی ربط رو به هم ربط دادن و کلی ازش نتیجه گرفتن، نتایجی که ممکنه توی کله ی خیلیا بره ولی عمرا توی کله ی من نمیره، توی کله ی امثال من و حتی کسایی که یه ذره فکر می کنن هم نمیره، خدا رو شکر که فرداش وقتی با بابام در همون مورد صحبت می کردم دیدم چقدر نظراتمون به هم نزدیکه و دقیقا دیدم بابام با همین خط فکری که من الآن دارم، به چیزایی که خواسته رسیده. صحبتایی که همیشه و هر چندوقت یه بار با بابام، اولین دوست واقعی زندگیم گذشته از اختلاف نظراتی که داریم، دارم و هر بار هم به کلی نتایج خوب و امیدوار کننده می رسم.

خیلی از دست یه سری آدما مثل همونی که هفته ی پیش کلی حرف چرت تو گوشم میخوند حرص می خورم. به نظرم اصلا هیچی از زندگی نمی فهمن. خودشم هر بار اینو میگه ولی باز به کارش ادامه میده. به زور می خواد منم اون چیزی رو که خودش توی زندگیش لذت و عشق و حال می دونه، تجربه کنم. نمی فهمه که عشق و حال برای هر کسی یه تعریفی داره و عشق و حال زندگی من 180 درجه با عشق و حال اون فرق می کنه. نتیجه اینکه هفته ی پیش کاری کردم که عشق و حالی رو که اون لذت میبره ازش و می خواست من رو هم توش شریک کنه و فقط خودش عشق و حال کنه، به باد فنا دادم تا هم خودم آروم بشم و هم اون دست از سرم برداره حداقل برای یه مدتی.بابا به خدا من این عشق و حال رو نمیخوام.

همچنان سرم گیج میره، از حرفایی که اطرافیانم میزنن حالم بهم میخوره، از نظراتی که برای زندگی دیگران میدن حالم بهم میخوره، از تفکرات ساده لوحانه شون که خودشون هم میدونن هیچوقت به نتیجه نمیرسه اما روش پافشاری می کنن حالم بهم میخوره، از زود قضاوت کردنها بخصوص زمانی که خودم زود قضاوت می کنم حالم بهم میخوره، از اینکه با زندگی افراد مثل یه بازی بچه گونه برخورد میکنن حالم بهم میخوره، از صدباره کاری های اطرافیانم حالم بهم میخوره، از اینکه می بینم به هر چیز اونطور که هست نگاه نمی کنند حالم بهم میخوره، از اینکه میدونن تفسیرشون از یه چیزی غلطه و هربار با همین تفسیر بچه گانه و تکراری به نتایج اشتباهی رسیدن و خیلی چیزها رو به باد دادن ولی باز روی اون تفسیر پافشاری می کنن حالم بهم میخوره، از اینکه اطرافیانم بچه هاشون رو هم به زور به همون راهی می کشونن که خودشون رفتن و می دونن اشتباهه ولی برای اینکه اشتباهاتشون معلوم نشه تاییدش می کنن حالم بهم میخوره، از اینکه خودشون هنوز هدفشون رو از زندگی نمیدونن و به قول یه بنده خدایی فقط برای اینکه باید با هم باشن در کنار هم هستن - و البته فهم دلیل این باید برای من دشواره - ولی بچه هاشون رو هم به همون راه و روش زندگی می کشونن حالم بهم میخوره، از اینکه زندگی رو اینقدر ساده لوحانه - و نه ساده - و فقط زیر یک سقف بودن میگیرن حالم بهم میخوره، دوباره داره از همه چیز حالم بهم میخوره...

اجازه نمیدن چندوقت این فکر لامصب! من آروم بگیره و بتونم خطی رو که توی زندگیم ترسیم کردم دنبال کنم و به چیزایی که میخوام برسم، تورو خدا دست از سر من بردارین. چرا با حرفاتون احساس تنفر نسبت به افراد رو توی من پررنگ می کنین؟ چرا نمی خواین بفهمین که حداقل یه نفر هست که مثل شما فکر نمی کنه و نمیخواد راه شما رو بره؟ میگم حداقل چون میدونم بین اطرافیان هم سن و سالم هستن کسایی که خیلی شبیه من فکر میکنن و درکشون از زندگی خیلی شبیه منه ولی جرات بیانشو ندارن و وقتی می بینن که من حرفمو میزنم خیلی خوشحال میشن که یه نفر هست که از طرز فکرشون دفاع کنه! چرا اجازه ی فکر کردنو از بچه هاتون میگیرین؟ چرا با حرفاتون فکر منم مغشوش می کنین و برای یه مدت طولانی منو بهم می ریزین؟ چرا...

1 - توی اکثر جمله هام منظورم از اطرافیانم کسانیه که سالهاست توی دوست و آشنا و خانواده می بینم.

2 - می دونم که جای بیشتر این حرفا اینجا نبود و اگرم می خواستم جایی بنویسمشون بهتر بود یه جایی می نوشتم که کاملا شخصی باشه ولی پیش خودم فکر کردم که شاید اینا حرف خیلیا باشه که حال و حوصله ی فکر کردن بهش رو نداشته باشن، حداقل بنویسمشون اینجا که اگه از این قماش کسی خوند یه کم فکر کنه و به دنبال راه چاره باشه و اگه راه چاره ای - غیر از ولشون کن بابا به حرفشون توجه نکن - داشت به منم بگه.

3 - چند روزه مطالبم خیلی طولانی میشه، هر کسی که می خونه به بزرگی خودش ببخشه دیگه، چون مشغولیت ذهنم خیلی بالاس تراوشاتشم بالا میره، در ضمن نوشتن این پست بیشتر از 1 ساعت طول کشید.

|


مختصات چهارشنبه 9 آذر 1384 ساعت 2:49

یه بنده خدایی بود بهش می گفتیم کله مربعی، معلممون بود، واقعا تشخیص اینکه مختصات چشماش توی صورتش چیه خیلی سخت بود! یعنی اصلا انگار چشماش یه جورایی غیر طبیعی بود! یادمه دست سنگینی هم داشت! آدم مقدس نمای مزخرفی هم بود! این چیزی که نوشتم اصلا ربطی به هیچی نداشت! نمیدونم یهویی یادش افتادم گفتم یادی از موجودات اضافی مشمئزکننده ی روی زمین کرده باشم! ولی گذشته از جدی، یاد معلمای بخصوص دوران راهنماییم افتادم! کلا چند وقته یاد دوران راهنمایی افتادم! چه دورانی بود! چی فکر می کردیم و چی شد! بازم هیچ ربطی نداشت! تنها ربطش این بود که تک تک معلمایی که من از این دوران یادم میاد آدمای متظاهر و ریاکار و دورویی بودن که حالم از شخصیتشون به هم میخورد! یه ناظمی داشتیم به نام طباطبایی! یادمه خیلی سگ بود! از این لاتهای وحشی که با موتور 750 سی سی میومد مدرسه! یادآوری یه سری خاطرات گذشته هم حالمو از همه چی بهم میزنه! یا یه چیز دیگه ای که همون موقع هم با بچه ها توی نمازخونه یادمه خیلی بهش می خندیدیم، این بود که یکی از این شخصیتهای پاچه خار دستمال به دست مثلا مذهبی که سالها بود کرکهایی که توی صورتش دراومده بود رو نتراشیده بود، یه بار توی محرم که توی نمازخونه مراسم داشتیم، موقعی که آب پرتقال آوردیم همه بخورن، شروع کرد خودشو به زمین کوبیدن و زدن ضجه های مصنوعی حال به هم زن که : علی اصغر آب نخورد، حالا من بیام آب بخورم؟ حالا ما هی می خندیدیم میگفتیم که داداش! این آب نیست آب پرتقاله! به جون تو زمان علی اصغر اینا سن ایچ و اینا نبود! مگه حالیش می شد؟ داشتم به آدمای خشگ مقدس ریاکار متظاهر دروغگو که ماشالله هر موقع خبر میخونی یه ایل از این قماش می بینی، فکر می کردم که این خاطرات برام دوباره زنده شد! هر چندوقت یه بار تک تک این خاطرات یادم میاد و حالم از همه چی بهم میخوره! فکر کنم الآن همین پسره که خودشو می کوبید زمین، مثل بقیه شون به نون و نوایی هم رسیده باشه! بالاخره این چیزا خیلی خریدار داره!

وقتی ما که دانشجو هستیم و اسممون مثلا نخبگان این مملکته و کلی به اطلاعات آزاد دسترسی داریم و مثلا کلی واسه خودمون متفکریم و باید دیگران رو هم روشن کنیم و به فکر واداریم، هنوز در قید و بند تفکرات خام و ساده لوحانه ای هستیم که می ترسیم اگه یه وقت در موردشون شک کنیم خدا سوسکمون کنه و فلان بشه و بیسار، دیگه چه انتظاری میتونیم از عوام داشته باشیم که تمام فکر و ذکرشون گیر آوردن یه لقمه نون و سیر کردن شکم به قول خودشون صاحاب مرده شونه و کل اخبار و اطلاعاتشون رو از رسانه ی ارزشی و واقعا صادق صداوسیما میگیرن یا حداکثر اسم روزنامه ی کیهان و اطلاعات و همشهری و جام جم و ایران رو بلدن که الحمدلله الآن کلی خبرای دست اول بی سابقه ی کاملا صحیح می نویسن!

هر موقع هر جا با هر کی که یه کم حواسش به اطراف هست صحبت کردم فقط به این نتیجه رسیدیم که آگاهی دادن به مردم و روشن کردن ذهن مردم و کمک به دور ریختن خرافات و افکار عوامانه یه کار طولانی مدت و مداوم رو می طلبه، حداقل 8-9 سال و اینم یه کار خیلی فرسایشی هست. ولی اگه میخوایم ایران بمونه و هیچ پدرسوخته ی آمریکایی و انگلیسی و اسرائیلی و عرب ملخ خور و ... جرات نکنه چشم به مملکتمون داشته باشه، باید فرسایش رو بپذیریم

حرفام هیچ ربطی به هم نداشتن، ولی دقیقا چیزایی بودن که ذهنم رو مشغول کرده بودن

|


میشه دوشنبه 7 آذر 1384 ساعت 22:01

میشه خیلی راحت به چیزایی که تا حالا بهش فکر نکردیم، فکر کنیم. اولش گیج و گنگ میشیم : همه اش فکرم مغشوشه، بین فکرای مختلف گم میشم. آخرش می بینم هیچ ربطی نداشت... اما میشه، بالاخره میشه، همونطور که من تا حدودی تونستم و شد، پس تو هم می تونی، خیلی راحت، فقط یه کم تلاش و اراده می خواد که مطمئنم داری، چون بارها ثابت کردی...دوستان برداشت اشتباه نکنن، منظور از تو در اینجا توی نوعی می باشد، این رو مخصوصا برای پژمان منحرف نوشتم:دی

امروز فشارخونم 15 روی 8 بود، بیخود نبود سرم گیج میرفت، همین روزاس که بیاین حلوامو بخورین، سپردم 7 شبانه روز جشن بگیرن بعد از مرگم، برای پخت غذا هم آشپزای دانشگاه رو بیارن تا چشم همه تون دربیاد، بیخود دلتونو صابون نزنین، این وسط یه نفر از مرگ من از همه بیشتر خوشحال میشه، دکتر اکبری! یه نفرم از همه بیشتر ناراحت میشه : اون داوود بیشعور! چون دیگه سوژه ی چرب و نرم واسه ی راپورت دادن نداره!

|


شرم  شنبه 5 آذر 1384 ساعت 21:36

وقتی که فکرامو از مدتها پیش دوره می کنم و به جمع بندی میرسم، به تنها نتیجه ای که میرسم همون نتیجه ایه که آخر سر بهش رسیدم و بهش عمل کردم، خودمم نمی دونم الآن چی دارم میگم فقط دارم میگم، هر چی که داره تو مغزم!!! میگذره دارم می نویسم

امشب تنها کلمه ای که به ذهنم میرسه همینه : شرم

خدا کنه درک این احساس سخت نباشه و بهم کمک کنی!

|


آرامش  پنج شنبه 3 آذر 1384 ساعت 14:28

بالاخره ترس رو گذاشتم کنار و فعلا کلی آروم شدم، حداقل از یه لحاظ آروم شدم! البته دیشب آروم شدم! وقت خوبی بود واسه ی آروم شدن! تنها چیزی که توی تمام فکرم توی این دو سه سال تغییر نکرده و مطمئنم میتونه خیلی بیشتر از اینا آرومم کنه! امیدوارم...

حسرت نوشته هایی که سوزوندم رو نمی خورم! چون اونایی رو که باید، یادم مونده!

اینجا شلوغه، توی مغزم شلوغه، اتاقم شلوغه، اینجا پر از صداست! صدای وحشتناک آهنگ خونه رو پر کرده...های فایو!

|


فکر کن!  چهارشنبه 2 آذر 1384 ساعت 20:17

این روزها منو یاد یه خاطره میندازن، خاطره ای که هم خوب بود و شیرین، هم بد بود و تلخ! اما، در ادامه اش خیلی چیزها رو فهمیدم، خیلی به تجربه ام اضافه شد، با اینکه خیلی خیلی دردناک بود! حداقل فهمیدم که روی کاری که میخوام انجام بدم خیلی خیلی زیاد باید فکر کنم و البته از این مسئله اوائل همین امسال استفاده کردم و از این لحاظ الآن احساس آرامش میکنم!

بیژن کامنتایی با یه همچین مضامینی نوشته بود که موج منفی پراکنی واسه ی چیه؟ یا اگه زندگی رو دوست داری، زندگی کن! یا برای من عجیبه چون تو اینا رو نوشتی!

در جوابش بگم که : قبلا هم نوشته بودم که تفکراتم اینه! اصلا به نظر خودم منفی نیست، تازه کلی مثبت شده نسبت به تفکرات قدیمم! ببین اونا چی بوده که اینا جلوش باید لنگ بندازن! شاید شما زیاد مثبت فکر می کنین که اینا منفی به نظر میاد براتون!

در مورد زندگی : من زندگی رو دوست دارم اما نه به خاطر خودش، چون خودش اصلا ارزش نیست حداقل برای من، یه چیزی باید باشه که به زندگی رنگ بده، یعنی در واقع زندگی خودش رو توی یه شکل دیگه نشون بده شاید بشه دوستش داشت، باید یه انگیزه ای باشه، من الآن مدتهاست که دنبال این انگیزه ام! هر چندوقت یه بار فکر میکنم که پیداش کردم در حالی که طولی نمی کشه که می فهمم اشتباه کردم، این اون انگیزه ای نیست که من دنبالش بودم! الآنم چند وقتیه فکر میکنم انگیزه ای دوباره داره به وجود میاد، ولی یه موقعها که بیشتر فکر میکنم، به این نتیجه می رسم که بازم دارم راه اشتباه رو میرم! به نظر خیلیا شاید انگیزه ای که من دنبالشم، خرده انگیزه باشه ولی برای من تمام انگیزه است! شایدم برعکس. مشکل اینجاست که تعریف دقیقی از انگیزه نمی تونم برای خودم داشته باشم!

ثالثا! مگه من چمه؟ از من بعیده یه همچین حرفایی بزنم؟

امروز غروب و بعد از اذان دلم خیلی گرفته بود، با اینکه سر ظهر از رای نیاوردن وزیر پیشنهادی نفت از ته دل خوشحال بودم! از فکر کردن زیاد دلم می گیره! پیش خودم میگم چرا نباید با یه ذره فکر و ضربتی نتیجه گرفت و یه کاری انجام داد که حداقل یه روز خوشحالم کنه؟ اما به این فکر می کنم که همون کار ضربتی ممکنه تا مدتها داغونم کنه! به همین خاطر باید خیلی فکر کنم!!؟ تناقض داره حرفام ولی این بار اشتباه نمی کنم! خیلی زیاد فکر می کنم!

|


فریاد   سه شنبه 1 آذر 1384 ساعت 22:06

شفیعی کدکنی یه سری شعراش واقعا خداس:

به جان جوشم که جویای تو باشم - خسی بر موج دریای تو باشم!

تمام آرزوهای منی، کاش - یکی از آرزوهای تو باشم!

یا :

خدایا خدایا!

تو با آن بزرگی - در آن آسمانها -

چنین آرزویی بدین کوچکی را

توانی برآورد آیا؟

حرف دل رو میزنه...

|


Copyright © Hamidreza Hosseini - 2005

Hamid CT