آرشیو

 

 


خرداد 1384


شهد شیرین

 

در پرتو جهل مدرن، به مرز رهایی خیالی میرسیم. کاملا تخیلی، انواع و اقسام جهالت و خود گول زنی های رایج رو باید خیلی بهش توجه کرد، همون جهالتی که هر جا حاکم شده همه چیزو به اسم خودش قبضه کرده، حتی علم و هویت رو. همون جهالتی که پوچی رو در پسش داشته، همون پوچی که هر روز آدمای بیشتری رو به کام مرگ میفرسته، یه سر به بیمارستان لقمان بزنین بد نیست، کسایی رو می بینین که از همه جا نا امید به خاطر پوچی حاصل از جهالت اسلافشون مجبور شدن خیلی چیزای مزخرفو بپذیرن و حالا که نمیتونن اون جهالتها رو قبول کنن و باهاشون کنار بیان به پوچی میرسن و فااااااتحه...این یکی از مهمترین موضوعاتیه که این روزا فکر خیلیا رو مشغول کرده، شاید منم جزو همون خیلیا باشم

پشت سرتو نگاه نکن، نه اصلا، نگاه نکن، دِ میگم نگاه نکن، هر چی که الآن هست رو قبول کن، حتی جلوتر رو هم نگاه نکن، حتی ده سانتیمترجلوتر رو هم نگاه نکن، آره جلوی پاتو میگم، بغلتو هم نگاه نکن، فقط خودتو ببین، آره، فقط فقط خودتو، اینجوری بهتره، اینجوری راحت تری

جیغ، سوت، دست تکون دادن و خوشحالی بعد از گل زدن، یه تیم که به نشونه ی خوشحالی دستشونو گرفتن بالا و سوت میزنن، یه گل خوشگل دیگه، کلی موقعیت از دست رفته، گلهایی که باید میزدی و نزدی، موقعیتهایی که دیگه شاید هیچوقت بدست نیاری، یه حال باحال، احساس پازیتیویتی، یه دوش آب خنک، احساس تازگی بعد از حدود 10 روز، اما هنوز حسرت موقعیتهای از دست رفته با این اطمینان که هزار بار دیگه هم از این موقعیتها گیرت بیاد فقط ممکنه 2-3 تاشو گل کنی، حالا پای لرزشم بشین، خوب نشین، ولی از لرز بمیر

فشار روی پدال گاز، پدال گاز، پدال گاز بدون ترمز، همینطور چراغ بده لایی بکش، نه اصلا چراغ هم نده، فقط گاز بده، خیلی لذت داره، اصلا توجه نکن که ممکنه سر یکی از همین پیچا پشتک بزنی، چیزی نیست، فوقش میمیری، فقط آرزو کن که بمیری، افلیج شدن خیلی دردناکه

اصلا مهم نیست که تایتل ربطی به متن نداره، هر چی به ذهنت میاد بنویس، حتی فحشایی که توی دلت داری، آره عیبی نداره، باشه دفعه ی دیگه یادم باشه اگه فحش نون و آبداری یادم بود مینویسم، از این فحش جدیدا که اختراع دهن بی چفت و بست دوستانه، اوکی

سیاه شد همه چی، یه کورسو دیده میشه، ولی احتمالا اینقدر دوره که عمرا بهش نمیرسی، بدو، بدو، چایی داغ دستت، یه قند میندازی بالا و یه قلپ چای، بازم فکر میکنی، داری کورسو رو میبینی، دوباره محو شد، یه قلپ دیگه چای اما اینبار بدون قند، اینقدر تلخ که شیرینی همه چی رو از یادت ببره، دوباره فکر میکنی، هر بار که به هدفهای چند ماه پیشت فکر میکنی اون نور چشمک میزنه، به بلیط متروی بغل دستت فکر میکنی، چهارمین چای رو هم برمیداری، نه سه تاشو تو خوردی، قلپ بعدی، بهترین راه اینه که صورت مسئله رو پاک کنی، شاید برای اولین بار جواب داد، شاید اینبار که نوشتیش حل شد، اینبار به خودکاری که کنار بلیط متروه نگاه میکنی و بازم فکر میکنی، به چی خودتم نمیدونی، راه حلش رو فکر کنم کسی نمیتونه پیدا کنه، خداهه گفت خودت پیداش کن، اوسکولت کرده بابا، من باباتم؟ عمرا خودت بتونی پیداش کنی، میخواد اینقدر سر کارت بذاره که کف کنی و بیخیالش بشی، شاید اینجوری مسئله حل بشه، ولی شاید اینم راه حلش نیست، نه بابا، اون یکی راه حل هم به امتحانش نمی ارزه، حداقل الآن که امتحان داری نمی ارزه، برای بعدش فکر کن، شاید کمک کوچیکی تونست بکنه، شاید اصلا همین راه حلشه، نه خره اشتباه نکن، ممکنه اصلا راه حلش همون پدال گاز باشه و بس، ولی خودت همین الآن از اون جهالت و پوچی انتقاد کردی، چطور سریع رفتی سراغش، پس اینم نیست، ممممممممممممم، فکر کردن برای امشب بسه، خسته شدم، ولی حداقل اینو بدون که باید بیخیال همون صاحب قایقه که گفته بودی بشی، آره بابا، اصلا اون قایقش اونقدر تحمل نداره، اصلا اسمش قایق نیست، کلکه، واقعا هم کلکه، سرابه، سراب چوبی، نه سراب پلاستیکی، پاتو بکوبی روش غرق میشی، این یکی قایقه بهتره هااااااااا، بازم که زدی تو خاکی، بیا بیرون از بیراهه، این راهش نیست، موقع برگشت معلوم شد کمکات بدجوری داغونه، بده عوضش کنن، بوستر رو هم عوض کنی بد نیست چون دیگه دستی هم جواب نمیده، حرکت میکنه، خوبه که هیچوقت از حرکت کردن دست برنداره، ولی یه موقعهااااااااااااااااااااا ...

راستی چهارمین سالگردت مبارک سید جان، اون یکی هشتمیش بود

چهارشنبه 18 خرداد 1384 ساعت 00:40

  |


حرف و حس

 

: حرف اول

 باید دوید، اینقدر دوید که از پا افتاد، آره منم به همین معتقدم، ولی واقعا نمیتونم حتی گام اول رو بردارم، یکی باید باز دوباره هل بده، ولی فکر کنم بازم کاری از پیش نمیبره، چون سر بالایی و هل دادن؟ جور در نمیاد واقعا

 

: حرف ربط اول

 دوباره میسازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش

 ستون به سقف تو میزنم، اگر چه با استخوان خویش

 

: حرفهای بی ربط اول

گریه نمیکنم نرو، آه نمیکشم بشین»

حرف نمیزنم بمون، بغض نمیکنم ببین

سفر نکن خورشیدکم، ترک نکن منو نرو

«نبودنت مرگ منه، راهی این سفر نشو

واقعا بی ربطه، ولی گریه ی منو داره در میاره

 

: حرفهای بی ربط وسط

شهادت عدم سخته، نمیشه دیدش، من دیدم شاید، از پوچی گذشت، حل شد، دیگه پوچ نیست، کاش میشد همه حتی بدون توجه به اعتقاداتش بفهمنش، پوچی رو بذارن کنار، راست میگه، پوچی برگرفته از همون چیزیه که همه فکر میکنن خودش ضد پوچیه، روزنه ی نور توی خونه ی ظلمت پوش، آخرین امیده

میگه میگه میگه، هر یه کلمه رو با 15 کلمه جواب میده، واقعا هنر میخواد اینهمه پشت سر هم آسمون ریسمون بافتن، میگه میگه میگه، مغز من متلاشی شده و ساکت، ولی بازم میگه میگه میگه

لطف کنین یه کم به من کمک کنین که بتونم برای سفرهای تبلیغاتیم برم شهرستان

مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد لطفا بعدا دستتونو بکنین توی دماغتون

آروم باش موج عزیز، گریز رو هم بذار کنار، بمون یه جا، بیقرار نباش

شرمنده وقتتو گرفتم، خیلی زیادی مختو خوردم، دستی چند هست حالا؟ از این به بعد یه دست کامل بگیرم، یه مخ درست و حسابی هم روش باشه، نه مخ کوچیک تو، زبون دو تا بذار قربون دستت

خون، خون و سومین قطره ی خون، دستمال بیار خونو پاک کنم، اهلش نیستیم داداش

پرتش کن توی سطل آشغال، نه زود نبود، اتفاقا خیلیم دیر بود، زودتر از اینا باید دور مینداختیش

 

: حرف ربط آخر

خوشی خوشی خوشی، دیدار تازه - یعنی هنوزم درست فکر میکنم؟ منتظر می مونم - تنفر،  بازم خشم خشم خشم، بازم اسف اسف اسف، یه سری فکر مزخرف همیشگی این بار سر شام و کوفت شدن غذا به مزاج، بغض بغض بغض

 

: حرف آخر

من ِ من مرا غروری تازه آموخت و من آن را به آدمیان می آموزنم : دیگر سر ِ خویش در ریگزار چیزهای آسمانی فرو نبردن، بل آن را آزادانه به دوش کشیدن، چون یک سر زمینی که برای زمین معنا می آفریند

تخلیه کامل صورت گرفت، تمام

دوشنبه 16 خرداد 1384 ساعت 23:53

  |


تضاد حسی آنی

 

شادی : اردوی شمال خیلی خیلی عالی بود، خیلی خوش گذشت، در واقع بهترین مسافرتی بود که توی تمام عمرم رفته بودم، همش شاد بودم خدا رو شکر، واقعا لازم داشتم یه همچین مسافرتی، دست بچه هایی که زحمت کشیدن درد نکنه، دمشون گرم، دم دکتر دهقانم گرم که نشون داد بیخود نیست که همه ی بچه های دانشکده دوستش دارن، خیلی باحالی آقای دکتر، کاشکی همه ی استادا وضع درس دادنشون و اخلاقشون عین دکتر دهقان بود، اگه اینجوری بود دانشکده مون از اینم که هست وضعش بهتر میشد، بیخیال، هنوز دارم تک تک حرفایی که زده شد رو دوره میکنم و میخندم

خنثی : امیدوارم امتحانا عقب نیفته، فعلا که دانشگاه ما و اغلب دانشگاه ها از حالت عادی خارج شده، هر روز درگیری، هر روز کتک کاری، هر روز مشاجره، خدا رحم کنه، بازم آرزو میکنم که امتحانا عقب نیفته

خنثی : امروز بعد از مدتها دوباره رفتم قبرستون یا همون بهشت زهرایی که اینا میگن، خدا رو شکر این بار اصلا توی روحیه ام تاثیر بد نذاشت، چون اصلا توجه به چرت و پرتایی که یارو میخوند نداشتم، به دور و برم هم توجه نداشتم ...

حس آخر : نگاه، نگاه، نگاه، یک آغوش و باز هم نگاه، نگاه، نگاه ... یعنی درست حدس زدم؟

: حرف آخر

نه زمین خاک قدیم، نه هوا همون هواس - تا چشام کار میکنه، هر چی که مونده نابجاس»

داره از قبیله ی ما، یکی یکی کم میشه - هر چی دوست داشتم و دارم، راهی عدم میشه

مثل ابرای زمستون، دلم از گریه پره - شیشه ی نازک دل، منتظر تلنگره

غم سفره های خالی، دستای نحیف مردم - داغ شلاق جهالت، به تن شریف مردم

غم اعدام ستاره، انهدام سرو آزاد - تیرباران شقایق، بادبانی کردن باد - همه قطره های خونی، که با خاکم شده فریاد

 همه اینهایی که گفتم، بغض هر روز منه - منو در من میشکنه»

 

فعلا تخلیه شدم، توی این چند روزه یه بار دیگه میام و تفکرات قبلیمو میریزم اینجا، شاید بیشتر خالی شدم

یکشنبه 15 خرداد 1384 ساعت 21:32

  |


چکیده ی نزدیک به 2 ساعت بحث - با تصرف و تلخیص

 

اون: مرگ رو دوست دارم مثل عسل

من: چرا؟

اون: چون دیگه حالم داره از اینجا به هم میخوره، اصلا نمیتونم تحمل کنم، آدما رو، ننه بابا رو، دوستا رو

من: خوب آخه چرا؟ مشکلت چیه؟

اون: خسته ام، فکر و خیال اذیتم میکنه، نمیتونم مثل خیلی از بچه ها الکی خوش باشم ،نمیتونم خودمو به نفهمی بزنم، کاشکی میشد برم یه جای دور، یه جایی که هیچکس منو نشناسه، راحت و بدون فکر باشم

من: خوب پاشو برو، باباتو رله کن که بری، یه ترم مرخصی بگیر راحت و آسوده

اون: اگه میشد که من الآن اینجا نبودم، نمیشه

من: به یه بار امتحانش میارزه ها

...

اون: آخه مشکلات من یکی دوتا نیست، من خودم با این وضعیتم شدم سنگ صبور  بچه ها، به خدا شبی نیست که یکی بیاد خونه ی من درد دل نکنه

من: این که خوبه خوب

اون: نه اینکه دلداری بدم، فقط قشنگ گوش میکنم، مشکل اکثرشون اینه که عاشق میشن، با جیب خالی و دل تنگ

من: خوب آدمی که جیبش خالیه باید تا جایی که میتونه عاشق نشه

اون: نمیشه اینطوری سنگدلانه گفت آخه

من: منظورم اینه که میتونه اول بره دنبال اینکه یه جوری جیبشو پر کنه، خصوصا که دانشجو هم هست، بعد بره عاشق بشه

اون: حالا بهتر شد، ولی  من فقط به عنوان سنگ صبورشونم

من: خوب بازم خوبه، ولی یه مشکلی هست، آخه لازم نیست تو به مشکلاتشون بشینی دائم فکر کنی، تو هم خودت کلی مشکل داری، اول خودت بعدا دیگران

اون: آخه مشکل اینجاس که نمیتونم فکر نکنم، نمیشه

من: من خودم همین مشکل رو داشتم و دارم، ولی کم کم دارم درستش میکنم

اون: از خریت و نفهمیمونه دیگه

من: اتفاقا از فهمیدن زیاده (از دور و برمون)، از توجه زیاده به دور و برمون، ولی اول خودمون بعدا دیگران، اصلا میدونی چیه؟ برای اینکه از این وضعیت در بیای هر کاری رو که تو همون موقع باهاش حال میکنی انجام بده، مثل همینکاری که من میکنم

اون: آخه من خیلی کارا رو امتحان کردم، وللی این وسط فقط با سیگار و عرق و کتاب و نت حال میکنم

من: خوب با همینا هم میشه طوری سرگرم کنی خودتو که به این چرت و پرتا فکر نکنی

اون: نمیشه، اینایی که تو میگی زیادی مثبت فکر کردنه

من: خوب مثبت فکر نمیکنی حداقل منفی هم فکر نکن، خنثی فکر کن، شده حتی یه موقعها الکی بخند، سرتو همینجوری الکی گرم کن

اون: همین دیگه، همین منو عذاب میده، آخرش که چی آخه، زودتر راحت بشیم بریم بابا

من: منم با این موافقم، ولی اگه طبیعیش باشه خیلی بهتره، نه مصنوعی

...

اون: پوچ شدم بدجوری

من: من اصلا از این شررررر و وررررا که میگن اینا از بی خدائیه و بی دینیه و اینا خوشم نمیاد، چون همش مزخرفه، ولی از افکار نیهیلیستیک هم خوشم نمیاد،پوچ فکر کردن به جایی نمیرسونه آدمو، این دقیقا چیزیه که اینا میخوان، ما نباید بذاریم به هدفشون برسن، اصلا تو که خودت اینکاره ای، برو چهار تا کتاب بخون که بفهمی زندگی رو، نه از این کتابای مزخرف مذهبیا، کلی کتاب هست مال آدمایی که غیرمذهبی هم بودن، اونا رو بخون

اون: زیاد خوندم، ولی ما محکومیم به همین زندگی با افکار سگی

من: نه بابا، سگی خیلی زیاده، ویسکی بهتره

اون: ما به سگیش عادت کردیم

و بعد از کلی بحث نتیجه این شد که برای امثال ما زندگی همچنان سگی باقی خواهد ماند، من که از ته دل آرزو (نه دعا) میکنم که این مشکل که برای اکثر ما بوجود اومده حل بشه، شاید که نه، قطعا به مطالعه و بحث و بررسی خیلی خیلی زیادی احتیاج داره، ولی ما هم میتونیم خیلی به همدیگه کمک کنیم، تجربه هایی که برای مقابله ی هر چند کوتاه مدت با این مشکلات رو داریم به همدیگه قرض بدیم

 

جمعه 6 خرداد 1384 ساعت 18:42

  |


 دوئل با زندگی شیرین

عقل از هر چیز چندان در می یابد که بداند برای عقل « یکسره درنیافتنی» ست. حالا ببین کارش به کجاها که نکشیده! کجاها؟ امان ده تا آن کله ی پوکت را مالامال کنم

اگر « یکسره درنیافتنی » نبود که به راحتی در می یافتی، یعنی هیچوقت کامل نیستی، «خرد ناب» چرتی بیش نیست، من به این اعتقاد راسخ دارم، همانطور که «روحیت مطلق» ، میفهمی یا نه؟ نمی فهمی، زحمت نکش. فقط این را بدان که خردت ناب نیست، هیچگاه بی نیاز نمیشوی

 و باز هم همان فرسنگها سنگفرش و باز هم چه؟ و تو از خودآزاری لذت میبری و از نرسیدن به آنچه آرزوی رسیدن داری هم. انکار نکن. اگر نمیبردی که کمال توانت را می نهادی؟ یعنی تو واقعا گمان میکنی به آن نتایج رسیده ای و اصلا در حدی هستی که برسی؟ یعنی اعتقاد نداری که با  خودآزاری نمیشود؟ این آرمان را کنار بگذار چنانکه قسمت اعظمش را و به موفقیت بیندیش، به هدفی که هر روز و هر شب می اندیشیش بیندیش. و عقل در این مورد هم به یکسره درنیافتنی بودن خودآزاریت رسید. به راحتی زندگی شیرین خیالیت را کنار بگذار تا تو هم به دیگر زندگی شیرین خیالیت برسی

احسنت، احسنت، احسنت، سه دفعه شد استاد، بسه دیگه

پاردن می سِر، کن یو اکسپلین ایت مور؟

نُچ، دیگر باید شام بدهی سید جان. در ضمن سالگردت گرامی باد.

دوشنبه 2 خرداد 1384 ساعت 1:14

  |


Copyright © Hamidreza Hosseini - 2005

Hamid CT